کلمه جو
صفحه اصلی

طبق


مترادف طبق : برابر، حسب، مطابق، موافق، موجب، وفق | سینی، سینی گرد بزرگ، برگ، ورق، تا، لنگه، لنگه در، گروه، فوج، جماعت، اندام تناسلی زن

برابر پارسی : بر پایه، برابر، برپایه، تال، تبک، ترینان، سبد

فارسی به انگلیسی

according, by, under, upon, pursuant, with, tray, large dish, receptacle or torus, plate, pallet, trencher, conformity

tray, large dish, receptacle, plate


conformity


according, by, under, upon, pallet, pursuant, tray, trencher, with


فارسی به عربی

صینیة
( طبقِ ) استناداً إلى

صينية


مترادف و متضاد

torus (اسم)
طبق، ماهیچه، گچبری بزرگ هلالی ته ستون

tray (اسم)
طبق، سینی، جعبه دو خانه

according to (حرف اضافه)
مطابق، طبق، بر حسب، بقول، به عقیده

حرف برابر، حسب، مطابق، موافق، موجب، وفق


سینی، سینی گرد بزرگ


برگ، ورق


تا، لنگه، لنگه در


گروه، فوج، جماعت


اندام تناسلی زن


برابر، حسب، مطابق، موافق، موجب، وفق


۱. سینی، سینی گرد بزرگ
۲. برگ، ورق
۳. تا، لنگه، لنگه در
۴. گروه، فوج، جماعت
۵. اندام تناسلی زن


فرهنگ فارسی

مطابق، برابر، ظرف چوبی یافلزی مسطح در آن خوردنی یامیوه گذارند، پوشش، به فارسی تنبگ و تبوک و تنگان هم گویند
۱ - ظرفی که از آن چیزی خورند ( بشقاب و مانند آن ) . ۲ - ظرف مدور پخ و بزرگ که از چوب سازند بی لبه یا بالبه بسیار کوتاه که خوردنی و میوه یا اثاثه خانه بر آن نهاده حمل کنند . ۳ - سینی . یا طبق اخلاص . اخلاصی که همچون طبق تقدیم کنند . یا سر پوش از طبق برداشتن . موضوعی را فاش کردن . ۴ - روی زمین . ۵ - یک قرن از زمان یا بیست سال . ۶ - گروه ( از مردم یا ملخ ) . ۷ - مهره پشت . ۸ - لت لنگه مصراع طبق در . ۹ - پشت شرم زن
دهی از دهستان نازیل بخش شهرستان زاهدان ۱۷٠ هزار گزی شمال باختری خاش ۲ هزار گزی شوسه زاهدان بخاش .

فرهنگ معین

(طَ بَ ) [ معر. ] (اِ. ) ظرفی شبیه سینی اما بزرگ تر از جنس چوب یا فلز که با آن چیزهای خوردنی حمل کنند.

لغت نامه دهخدا

طبق. [ طَ ب َ ] ( اِخ ) معرب است. اصلش تبوک ،و فارسی است. رکابی و خوان. ( ناظم الاطباء ). || ظرفی که میخورند بر آن. ( منتهی الارب ). ج ، اطباق. ظرف معروف. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بشقاب. ظرف پَخ که بر آن طعام خورند. پیشیاره. ( طبق ؛ سفر اعداد 7:13 ). بشقاب یا کاسه مانندی بوده است. و بسا میشود که قصد از طبق چینی باشد. ( انجیل متی 14:8 و 11 ). یابشقاب که از یکی از فلزات ساخته شده باشد. ( قاموس کتاب مقدس ). || ظرف مدور پخ و بزرگ از چوب که ظروف یا اشیای دیگری بر وی نهند. پهن مسطح ( بی گودی ) از چوب. ظرف مدور بزرگ که از چوب کرده بی لبه یا با لبه بسیار کوتاه که خوردنی چون توت و انگور بر آن نهاده بر سر حمل کنند. و گاه باشد که اسباب و اثاث خانه بدان برند از جائی به جائی. طبق که از ترکه بید کنند. ظرف چوبین بزرگ بی دیواره : و از وی [ آمل ] آلاتهای چوبین خیزد، چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق. ( حدود العالم ).
فروزنده مجلس و می گسار
نوازنده چنگ با گوشوار
طبقهای زرین پر از مشک ناب
به پیش اندرون آبگیر گلاب.
فردوسی.
ز سیمین و زرین شتروار سی
طبقها و از جامه پارسی.
فردوسی.
طبقهای زرین وسیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.
فردوسی.
طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین سیمین ستام.
فردوسی.
بزرین طبقها فروریختند
به سر مشک و عنبر فروبیختند.
فردوسی.
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر ازنافه مشک و از عود خام.
فردوسی.
چو حورانند نرگسها همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زرّ ساو ساغرها.
منوچهری.
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.
منوچهری.
هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [ مسعود ] بهانه آوردی که در آنجا تخم سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129 ). ندیمان را بخواند امیر، و شراب و مطربان خواست ، و این اعیان را بشراب بازگرفت ، و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282 ). بیست طبق زرین ، میوه آن انواع جوهر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435 ). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم ، طبق زرین برنهاد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403 ). گفت : بیارید آن طبق ، بیاوردند و از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185 ). [بوسهل ] فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185 ). آراسته به حوضها و طبقهای زرین و سیمین. ( تاریخ یمینی خطی ص 334 ).

طبق . [ طَ ] (ع مص ) نزدیک گردیدن بکردن کار. || چسبیدن دست به پهلو و گشاده نشدن . (منتهی الارب ). || بستن کتاب و دست . (دزی ج 2 ص 23).


طبق . [ طَ ب َ ] (اِخ ) معرب است . اصلش تبوک ،و فارسی است . رکابی و خوان . (ناظم الاطباء). || ظرفی که میخورند بر آن . (منتهی الارب ). ج ، اطباق . ظرف معروف . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بشقاب . ظرف پَخ که بر آن طعام خورند. پیشیاره . (طبق ؛ سفر اعداد 7:13). بشقاب یا کاسه مانندی بوده است . و بسا میشود که قصد از طبق چینی باشد. (انجیل متی 14:8 و 11). یابشقاب که از یکی از فلزات ساخته شده باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || ظرف مدور پخ و بزرگ از چوب که ظروف یا اشیای دیگری بر وی نهند. پهن مسطح (بی گودی ) از چوب . ظرف مدور بزرگ که از چوب کرده بی لبه یا با لبه ٔ بسیار کوتاه که خوردنی چون توت و انگور بر آن نهاده بر سر حمل کنند. و گاه باشد که اسباب و اثاث خانه بدان برند از جائی به جائی . طبق که از ترکه ٔ بید کنند. ظرف چوبین بزرگ بی دیواره : و از وی [ آمل ] آلاتهای چوبین خیزد، چون کفچه و شانه و شانه ٔ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق . (حدود العالم ).
فروزنده ٔ مجلس و می گسار
نوازنده ٔ چنگ با گوشوار
طبقهای زرین پر از مشک ناب
به پیش اندرون آبگیر گلاب .

فردوسی .


ز سیمین و زرین شتروار سی
طبقها و از جامه ٔ پارسی .

فردوسی .


طبقهای زرین وسیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.

فردوسی .


طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین سیمین ستام .

فردوسی .


بزرین طبقها فروریختند
به سر مشک و عنبر فروبیختند.

فردوسی .


زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر ازنافه ٔ مشک و از عود خام .

فردوسی .


چو حورانند نرگسها همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زرّ ساو ساغرها.

منوچهری .


چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.

منوچهری .


هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [ مسعود ] بهانه آوردی که در آنجا تخم سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). ندیمان را بخواند امیر، و شراب و مطربان خواست ، و این اعیان را بشراب بازگرفت ، و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). بیست طبق زرین ، میوه ٔ آن انواع جوهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم ، طبق زرین برنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). گفت : بیارید آن طبق ، بیاوردند و از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). [بوسهل ] فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). آراسته به حوضها و طبقهای زرین و سیمین . (تاریخ یمینی خطی ص 334).
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عودسوز.

نظامی .


چو شیرین در مداین مهد بنهاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد.

نظامی .


عاشقت از جان و دل جان و دلی بر طبق
پیش نثار رخت نعره زنان آمده .

عطار.


به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی .

سعدی .


زهاد سد رمق و پیران تا عرق کنند و جوانان تا طبق بردارند. (گلستان ).
لاتخف دان چونکه خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق .

مولوی .


همچنین زین قوت ابدال حق
هم ز حق دان نز طعام و نز طبق .

مولوی .


|| سحق . مساحقه . خواهرخواندگی . عملی است که زنان حکه با هم کنند صرف مالیدن و سائیدن عضو مخصوص با یکدیگر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق زنان بینی .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 808).


|| پشت شرم زن . (منتهی الارب ) :
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی .

خاقانی .


و رجوع به طبق زدن شود. || روی زمین . || یک قرن از زمان . || یا بیست سال . || گروه مردم و ملخ . بسیار از مردم و ملخ . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). || حال مردم . و منه قوله تعالی : لترکبن طبقاً عن طبق (قرآن 19/84)؛ ای حالا عن حال یوم القیامه . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء)؛ یعنی حالا عن حال . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ) (مهذب الاسماء). || استخوان تنک که میان دو پیوند استخوان پشت باشد. هر یک از استخوانهای تنک که فقره و مهره از فقرات پشت را از یکدیگر جدا کند. استخوان رقیق فاصل میان هر دو فقره از فقار پشت . || مهره های پشت . || باران عام . و منه فی استسقاء النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم : اللهم اسقنا غیثاً مغیثاً طبقاً. || پاره ای بزرگ از شب و روز. (منتهی الارب ). مضی طبق من اللیل ؛ بگذشت بیشترین از شب . (مهذب الاسماء). || پس یکدیگر زاده از بره و بچه . یقال : ولدتها طبقاً و طبقةً؛ ای ولدت بعضها بعد بعض . (منتهی الارب ). || لت لنگه . مصراع . لخت : المصراع ؛ یک طبق در. المصراعان ؛ دو طبق در. (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). || نام علتی است که اسب را پیدا شود، و آن ورمی است که گرد ناف اسب بهم رسد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || الطبق بالموحدة و القاف کفرس ؛ ظرف یطبخ فیه . معرب تابه ، مؤنثة. رجوع به «طابق » شود. || طبق آسمان . (مهذب الاسماء). هر یک از اشکوبهای آسمان ، قبه ٔ آسمان . (ناظم الاطباء) :
رو که ز عکس لبت خوشه ٔ پروین شده ست
خوشه ٔ خرمای تر بر طبق آسمان .

خاقانی .


بجنب طبقهای نقل تو شاها
طبقهای گردون نماید مزور.

خاقانی .


چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی .

خاقانی .


- لاجوردی طبق ؛ کنایه است از آسمان :
چنان نادر افتاده در روضه ای
که برلاجوردی طبق بیضه ای .

سعدی .


- نه طبق ؛ کنایه از نه آسمان ، نه فلک :
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما.

خاقانی .


|| تاه هر چیزی . (منتهی الارب ). ته . (نصاب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). تو. || پوشش هر چیزی . پرده . ج ، اطباق ، اطبقة، طباق . || مانند و مساوی هر چیز. (منتهی الارب ). موافق و برابر.(غیاث اللغات ). || بیشتر و بزرگتر چیزی . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ). || همه جا فرارسیده . (مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ). || برگ و ورق . (ناظم الاطباء). طبق کاغذ. ورق کاغذ. و در تداول محلی شهرهای گناباد و بروجرد و گلپایگان هم اکنون این کلمه را بر ورق کاغذ بصورتهای طبق و طوق اطلاق کنند : و بدیعالکتبه علی بن اسماعیل ... خطاط است و ناسخ که در روزی زیادت از دو طبق کاغذ بخط منسوب نویسد. (تاریخ بیهق ). دیوان او بیست طبق کاغذ باشد. (تاریخ بیهق ). و همه حکایتها که بدین کتاب بیاوردیم بر پنج طبق کاغذ نیابد. (اسکندرنامه ٔنسخه ٔ خطی سعید نفیسی ). علاءالدوله ٔ سمنانی در کتاب مفتاح گوید: هزار طبق کاغذ در راه و رسم تصوف سیاه کرده اند. (تذکرةالشعراء دولتشاه چ لیدن ص 249). || ورق طلا 110 فوفه یعنی ورق فلزی الوان که در زیر نگین انگشتری گذارند. (ناظم الاطباء).
- طبق از برگ خرما ؛ قنع و قناع . (منتهی الارب ).
- طبق براوگندن ؛ اِطباق . (زوزنی ).
- طبق شمع ؛ شمعدان . تور. (منتهی الارب ).
- طبق هدیه ؛ قنع. (دهار).
- مِثل ِ طبق ؛ گرد و مدور.

طبق . [ طِ ] (ع اِ) گروه مردم . || گروه ملخ . بسیار از مردم و ملخ . || سریشم که مرغان را بدان شکار کنند. || بار درختی . || هرچه بدان چیزی را به چیزی چفسانند. (منتهی الارب ). سریش . (مهذب الاسماء). || دام که به وی شکار کنند. (منتهی الارب ). بالان . (دهار). || ساعت از روز. || زمان دراز. ومنه : اقمنا عنده طبقاً؛ ای زماناً طویلا. || هذا طبقة و طبقة؛ این موافق و برابر اوست . (منتهی الارب ). طریق . دستور. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 5). وفق . وفاق . مطابق که در فارسی با بر بکار میرود : و سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و بر طبق عدالت قضا رانده و میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). || دبق . کشمش کولی . اسم دبق است و آن لبن و تَیّوع درختی است چسبنده ، مانند لبن و تَیّوع درخت کتهل که به آن جانوران را صید کنند. (فهرست مخزن الادویه ).


طبق . [ طِ ب َ ] (ع اِ) ج ِ طبقة.


طبق . [ طُ ] (ع اِ) ج ِ طبیق .


طبق . [ طَ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازیل بخش شهرستان زاهدان در 7هزارگزی شمال باختری خاش و 2هزارگزی شوسه ٔ زاهدان به خاش . جلگه ، گرمسیر، معتدل و مالاریائی با 100 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آن لبنیات ، شغل اهالی گله داری . راه آن مالرو است و ساکنین از طایفه ٔ ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


فرهنگ عمید

۱. پوشش
۲. ظرف چوبی یا فلزی مسطح و گرد لبه دار یا بی لبه که در آن خوردنی و میوه یا چیز دیگر بگذارند.
۳. [مجاز] شرم زن، فَرْج زن.
۴. سکو یا ظرفی برای حمل کالا توسط لیفتراک.
* طبق زدن: (مصدر لازم ) [مجاز] مالیدن دو زن فرج خود را به یکدیگر برای ارضای غریزۀ جنسی.
مطابق، برابر.

۱. پوشش
۲. ظرف چوبی یا فلزی مسطح و گرد لبه‌دار یا بی‌لبه که در آن خوردنی و میوه یا چیز دیگر بگذارند.
۳. [مجاز] شرم‌ زن؛ فَرْج ‌زن.
۴. سکو یا ظرفی برای حمل کالا توسط لیفتراک.
⟨ طبق زدن: (مصدر لازم) [مجاز] مالیدن دو زن فرج خود را به‌ یکدیگر برای ارضای غریزۀ جنسی.


مطابق؛ برابر.


دانشنامه عمومی

طبق (رودبار جنوب). طبق (رودبار جنوب)، روستایی از توابع بخش جازموریان شهرستان رودبار جنوب در استان کرمان ایران است.

فرهنگ فارسی ساره

برپایه، بر پایه، تال، ترینان


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
معنی أَثُمَّ: آیا بعد از
معنی أَثْمَرَ: میوه داد
معنی أَثِیمٍ: گناه پیشه
معنی أَجِئْتَنَا: به سراغ ما آمده ای
ریشه کلمه:
طبق (۴ بار)

. در مجمع فرموده: اصل طبق به معنی حال است چنانکه شاعر گفته: اِذا صَفا لَکَ مِنْ مَسْرُورِها طَبَقٌ اَهْدی لَکَ الدَّهْرُ مِنْ مَکْرُوهِها طَبَقاً چون روزگاز حالی از شادی برای تو پیش آورد حال دیگری از ناپسندش ارمغانت می‏فرستد شاعر دیگری گفته: اِنّی امْرُءٌ قَدْ حَلَبْتُ الدَّهْرَ اَشْطُرَهُ وَ ساقَنی طَبَقٌ مِنْهُ اِلی طَبَقٍ‏ من کسی هستم که نشیب و فرازها دیده و فقط در بعضی ایام شیر روزگار را دوشیده و از آن بهره برده‏ام. و مرا از حالی به حالی کشیده است. زمخشری نیز آن را در آیه حال معنی کرده. یعنی: از حالی به حالی سوار می‏شوید و از نطفه به جنینی و از آن به طفولیت تا جوانی و پیری و مرگ بالا می‏رود تا مقدّرات خداوند درباره شما به جای خویش رسند و به بهشت یا جهنّم منتهی شوید. در همین مضمون است آیات . همین طور است آیه 5 از سوره حجّ و سایر آیات. «تَرْکَبُنَّ» و «عن» در آیه نشان رهنده آن است که هر حال قبلی پائین‏تر از حال بعدی است. راغب گوید: مطابقت آن است که چیزی را بالای چیزی بگذاری و به اندازه آن باشد. سپس گاهی در چیزی که فوق چیز دیگر یا موافق شی‏ء دیگر باشد به کار می‏رود. در آیه گذشته نیز آن مطابقت در نظر است. * . طباق به معنی مطابقت است ظاهراً مراد از آن بودن بعضی بالای بعضی است. آن را مشابهت نیز گفته‏اند. طباقاً حال است از سموات. بعضی آن را جمع طبق دانسته‏اند مثل جمل و جمال (شترشتران). راجع به طبقات آسمان رجوع شود به «سماء» بند چهارم.

واژه نامه بختیاریکا

تَوق

جدول کلمات

ظرف چوبی بزرگ و مسطح, پوشش

پیشنهاد کاربران

برمبنای

برپایه، به گفته ( مبنا عربی است )

بر اساس

سینی ، بشقاب

تازی شده " تپگ و تپو" پارسی

طَبَق : سینی بزرگ
" در آن میان فرموده بود سرِ حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مِکبَّه. "
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۵.
باید گفت : که" طبق" یا به آذری " طاباق "همان سینی نیست ، بلکه چیزی شبیه به سینی است که نسبت به سینی لبه های بلندی دارد و در قدیم در روستا ها معمولا از جنس چوب یا فلز بود که در آن نان و یا انواع میوه می شد قرار داد. در اشعار شهریار هم آمده است.
دوز وقته دولار تاختا طاباق ادویه ایله
اول وَقتَه آنام سانجیلانار زنجفیل اولماز
یعنی ( از بد بختی ) در ایام عادی طبق چوبی ما پر از ادویه است ولی در روزی که مادرم دل درد می گیرد نمی شود در آن زنجفیلی پیدا کرد.
و یا در حیدر بابای شهریار می خوانیم
بوستان پوزوب کتیرردیک آشاغی
دولدوراردیق اوده طاختا طاباقی
یعنی ( چه روز های خوشی ) که هندوانه ها و خربزه های جالیز را می آوردیم در خانه به طبق چوبی می ریختیم.
کلیات ترکی شهریار


طبقِ . . . . . . = موافقِ . . . .

بنا به . . . . . . . . . . .

مبنی بر . . . . . . . . . . .

به موجب . . . . . . . . . . . . .


کلمات دیگر: