کلمه جو
صفحه اصلی

رادی


مترادف رادی : جوانمردی، حریت، حمیت، فتوت، مردانگی، بخشنده، کریم، دلاوری، شجاعت، افتاده، ساقط

متضاد رادی : ناجوانمردی

فارسی به انگلیسی

gentleness, liberalism, liberality, sincerity

مترادف و متضاد

۱. جوانمردی، حریت، حمیت، فتوت، مردانگی
۲. بخشنده، کریم
۳. دلاوری، شجاعت
۴. افتاده، ساقط ≠ ناجوانمردی


جوانمردی، حریت، حمیت، فتوت، مردانگی ≠ ناجوانمردی


بخشنده، کریم


دلاوری، شجاعت


افتاده، ساقط


فرهنگ فارسی

( اسم ) ساقط افتاده .
شیر غرنده .

فرهنگ معین

(حامص .) 1 - جوانمردی . 2 - بخشندگی . 3 - شجاعت .


[ ع . ] (اِفا.) ساقط ، افتاده .


(حامص . ) ۱ - جوانمردی . ۲ - بخشندگی . ۳ - شجاعت .
[ ع . ] (اِفا. ) ساقط ، افتاده .

لغت نامه دهخدا

رادی . (ع ص ، اِ) شیر غرنده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


رادی. ( ع ص ، اِ ) شیر غرنده. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

رادی. ( حامص ) جوانمردی. بخشندگی. سخاوت. ( غیاث اللغات ) ( تاج المصادر بیهقی ) :
شاهی که بروز رزم ازرادی
زرین نهد او به تیر در پیکان
تا کشته او از آن کفن سازد
تا خسته او از آن کند درمان.
رودکی.
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی.
فردوسی.
بمردی و رادی و رای و خرد
از اندیشه هر کسی بگذرد.
فردوسی.
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگی و رادیش پیش منست.
فردوسی.
وفا خو کن و درع رادی بپوش
کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش.
فردوسی.
کف برادی گشاده ای که چو مهر
دست دادت خدای با کف راد.
فرخی.
رادی برِ تو پوید چون یار برِیار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین.
فرخی.
اندر این گیتی بفضل و رادی او را یار نیست
جزکریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.
اسدی.
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی نداری بپاداش چشم.
اسدی.
برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست.
اسدی.
برادی کشدزفت و بدمرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را.
( گرشاسب نامه ).
بعدل و رادی ماند بجای ملک جهان
بلی که چون تو ندیده ست شاه عادل وراد.
مسعودسعد.
هر مرد که لاف زد، شدش مردی باد
شد رادی خاک ، چون به منت بر داد.
مسعودسعد.
دست خود چون دراز بیند مرد
شود اندر سخا و رادی فرد.
سنائی.
باددستی و رادوکاری نیست
بهتر از باددستی و رادی.
سوزنی.
ماه را با زفتی و رادی چکار
در پی خورشید پوید سایه وار.
مولوی.
|| حکمت. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی و رادی کنم.
فردوسی.
سخن بشنو ای نامور شهریار
برادی یکی پند آموزگار.
فردوسی.
در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین

رادی . (حامص ) جوانمردی . بخشندگی . سخاوت . (غیاث اللغات ) (تاج المصادر بیهقی ) :
شاهی که بروز رزم ازرادی
زرین نهد او به تیر در پیکان
تا کشته ٔ او از آن کفن سازد
تا خسته ٔ او از آن کند درمان .

رودکی .


دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی و رادی و شایستگی .

فردوسی .


بمردی و رادی و رای و خرد
از اندیشه ٔ هر کسی بگذرد.

فردوسی .


بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگی و رادیش پیش منست .

فردوسی .


وفا خو کن و درع رادی بپوش
کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش .

فردوسی .


کف برادی گشاده ای که چو مهر
دست دادت خدای با کف راد.

فرخی .


رادی برِ تو پوید چون یار برِیار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین .

فرخی .


اندر این گیتی بفضل و رادی او را یار نیست
جزکریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست .

فرخی .


از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت .

اسدی .


بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی نداری بپاداش چشم .

اسدی .


برادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست .

اسدی .


برادی کشدزفت و بدمرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را.

(گرشاسب نامه ).


بعدل و رادی ماند بجای ملک جهان
بلی که چون تو ندیده ست شاه عادل وراد.

مسعودسعد.


هر مرد که لاف زد، شدش مردی باد
شد رادی خاک ، چون به منت بر داد.

مسعودسعد.


دست خود چون دراز بیند مرد
شود اندر سخا و رادی فرد.

سنائی .


باددستی و رادوکاری نیست
بهتر از باددستی و رادی .

سوزنی .


ماه را با زفتی و رادی چکار
در پی خورشید پوید سایه وار.

مولوی .


|| حکمت . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
بسوگ اندر آهنگ شادی کنم
نه از پارسائی و رادی کنم .

فردوسی .


سخن بشنو ای نامور شهریار
برادی یکی پند آموزگار.

فردوسی .


در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم .

فرخی .


ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب
ای عادت تو بر تن آزادگی روان .

فرخی .


آن پسندیده برادی و بحرّی معروف
آن سزاوار بشاهی و بتاج اندر خور.

فرخی .


|| شجاعت . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).دلیری :
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.

فردوسی .


ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم .

فردوسی .


آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او.

فرخی .



فرهنگ عمید

۱. سخاوت.
۲. جوانمردی.

دانشنامه عمومی

سخاوت



کلمات دیگر: