کلمه جو
صفحه اصلی

کلف

فارسی به انگلیسی

freckle, [astr] flocculus


sunspot


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - رنگ سیاه و سرخ بهم آمیخته . ۲ - هر لکه که در آفتاب و ماه دیده میشود . ۳ - لکه ای که در صورت انسان پدید آید کک مک .
جمع کلفه . جمع کلفت

فرهنگ معین

(کَ لَ) [ ع . ] (اِ.) لکه ، لکه هایی که بر روی ماه و خورشید دیده می شود.


( ~ .) (اِ.) = کلب . کلپ : منقار مرغ .


(کَ لَ ) [ ع . ] (اِ. ) لکه ، لکه هایی که بر روی ماه و خورشید دیده می شود.
( ~ . ) (اِ. ) = کلب . کلپ : منقار مرغ .

لغت نامه دهخدا

کلف . [ ک َ ل ِ ] (ع ص ) دوستار و مولع و فریفته به کسی یا چیزی . (از اقرب الموارد). حریص به کاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


کلف. [ ک َ ل َ ] ( اِ ) همان کلب یعنی منقار مرغ. ( آنندراج ). منقار مرغان. ( ناظم الاطباء ). کلب. کلپ. منقار مرغ. ( فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلپ شود.

کلف. [ ک َل َ ] ( ع اِ ) سیاهی زردی آمیز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سیاهی زردی آمیخته. ( ناظم الاطباء ) . || سرخی سیاهی آمیخته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رنگ سیاه سرخ بهم آمیخته. ( فرهنگ فارسی معین ). رنگی است بین سیاهی و سرخی. ( از اقرب الموارد ). || خال روی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چیزی مانند کنجد است که بر روی پدید آید و به نَمَش معروف است. ( از اقرب الموارد ). بعضی آن را دانه های چون کنجد دانند که بر روی پدید آید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). لکه ای که در صورت انسان پدید آید. کک مک. ( فرهنگ فارسی معین ). || رنگ روی میان سیاهی و سرخی ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سرخی کدری است که بر روی پدید آید. ( ازاقرب الموارد ). تاش. بهق. بهک. ماه گرفت. ( برهان ذیل بهک و تاش ). تاش. ( بحر الجواهر ). در اصطلاح پزشکان دگر شدن رنگ پوست بدن آدمی است به سوی سیاهی و حدوث آثار تیرگی ، و این عارضه بیشتر در پوست گونه ها رخ دهد. و فرق بین کلف و بهق اسود آن است که در عارضه کلف پوست گونه ها به حالت نرمی باقی است اما در بهق اسود پوست گونه ها زبر و خشن گردد. ( از بحر الجواهر ) لک.بشنج. تاش. نوعی بیماری پوست ، و فرق میان کلف و بهق اسود آن است که کلف املس و هموار است و بهق اسود خشن و درشت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را به رخ برکلف.
مسعودسعد.
|| مأخوذ از تازی ، لکه هایی که بر روی ماه و آفتاب دیده شود. ( ناظم الاطباء ). هر لکه که در آفتاب و ماه دیده می شود. ( فرهنگ فارسی معین ). سیاهی بر ماه. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
آسمان بوسه دهد خاک درش را به امید
کاستانش بزداید ز رخ ماه کلف.
سوزنی

کلف. [ ک ِ ] ( ع ص ) مرد عاشق. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

کلف. [ ک ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اکلف و کلفاء. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به اکلف و کلفاء شود.

کلف. [ ک َ ل َ ] ( ع مص ) شیفته شدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). آزمند گردیدن و شیفته شدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). حریص شدن به کاری. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا )؛ کلف به ، او را بسیار دوست داشت و مولع و فریفته او گردید. ( از اقرب الموارد ). || سیاه آمیخته به زردی و سرخ آمیخته به سیاهی گردیدن. ( ناظم الاطباء ):کلف الوجه کلفا؛ رنگ پوست چهره او دگرگون شد و در آن سرخی تیره گونی پدید آمد. ( از اقرب الموارد ). || آمیخته شدن سرخی چیزی. ( از ناظم الاطباء ).

کلف . [ ک َ ل َ ] (اِ) همان کلب یعنی منقار مرغ . (آنندراج ). منقار مرغان . (ناظم الاطباء). کلب . کلپ . منقار مرغ . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلپ شود.


کلف . [ ک َ ل َ ] (ع مص ) شیفته شدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). آزمند گردیدن و شیفته شدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). حریص شدن به کاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ کلف به ، او را بسیار دوست داشت و مولع و فریفته ٔ او گردید. (از اقرب الموارد). || سیاه آمیخته به زردی و سرخ آمیخته به سیاهی گردیدن . (ناظم الاطباء):کلف الوجه کلفا؛ رنگ پوست چهره ٔ او دگرگون شد و در آن سرخی تیره گونی پدید آمد. (از اقرب الموارد). || آمیخته شدن سرخی چیزی . (از ناظم الاطباء).


کلف . [ ک َل َ ] (ع اِ) سیاهی زردی آمیز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سیاهی زردی آمیخته . (ناظم الاطباء) . || سرخی سیاهی آمیخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رنگ سیاه سرخ بهم آمیخته . (فرهنگ فارسی معین ). رنگی است بین سیاهی و سرخی . (از اقرب الموارد). || خال روی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چیزی مانند کنجد است که بر روی پدید آید و به نَمَش معروف است . (از اقرب الموارد). بعضی آن را دانه های چون کنجد دانند که بر روی پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لکه ای که در صورت انسان پدید آید. کک مک . (فرهنگ فارسی معین ). || رنگ روی میان سیاهی و سرخی (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرخی کدری است که بر روی پدید آید. (ازاقرب الموارد). تاش . بهق . بهک . ماه گرفت . (برهان ذیل بهک و تاش ). تاش . (بحر الجواهر). در اصطلاح پزشکان دگر شدن رنگ پوست بدن آدمی است به سوی سیاهی و حدوث آثار تیرگی ، و این عارضه بیشتر در پوست گونه ها رخ دهد. و فرق بین کلف و بهق اسود آن است که در عارضه ٔ کلف پوست گونه ها به حالت نرمی باقی است اما در بهق اسود پوست گونه ها زبر و خشن گردد. (از بحر الجواهر) لک .بشنج . تاش . نوعی بیماری پوست ، و فرق میان کلف و بهق اسود آن است که کلف املس و هموار است و بهق اسود خشن و درشت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را به رخ برکلف .

مسعودسعد.


|| مأخوذ از تازی ، لکه هایی که بر روی ماه و آفتاب دیده شود. (ناظم الاطباء). هر لکه که در آفتاب و ماه دیده می شود. (فرهنگ فارسی معین ). سیاهی بر ماه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آسمان بوسه دهد خاک درش را به امید
کاستانش بزداید ز رخ ماه کلف .

سوزنی



کلف . [ ک ِ ] (ع ص ) مرد عاشق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


کلف . [ ک ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اکلف و کلفاء. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به اکلف و کلفاء شود.


کلف . [ ک ُ ل َ ] (ع اِ) ج ِ کُلفَة. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ کلفت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلفة و کلفت شود.


فرهنگ عمید

=کُلفَت
۱. لکه.
۲. (نجوم ) لکه هایی که در ماه و خورشید دیده می شود.
۳. (پزشکی ) لکۀ صورت، کک مک.

۱. لکه.
۲. (نجوم) لکه‌هایی که در ماه و خورشید دیده می‌شود.
۳. (پزشکی) لکۀ صورت؛ کک‌مک.


کُلفَت#NAME?


دانشنامه عمومی

(محلی، خراسان جنوبی: دهستان رقه و بشرویه) کَلَف؛ چانه.


کلف (اشتاینبورگ). کلف (به آلمانی: Kleve) یک شهر در آلمان است که در Itzehoe-Land واقع شده است. کلف ۶۰۶ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان

کلف (دیتمارشن). کلف (به آلمانی: Kleve) یک شهر در آلمان است که در Eider (collective municipality) واقع شده است. کلف ۴۳۹ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان

فرهنگستان زبان و ادب

{sunspot} [نجوم] لکه های تاریکی بر سطح خورشید که دمای کمتری در مقایسه با اطراف خود دارند متـ . لکۀ خورشیدی

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۸(بار)
(بروزن فرس) در صحاح و قاموس گفته: کلف نقطه و خالی است که در پوست چهره ظاهر می‏شود و رنگی است میان سیاهی و سرخی و نیز سرخی تیره ایست که در چهره آشکار می‏شود و اکلف کسی است که چنان علامت دارد. راغب گوید: علت این تسمیه آن است که شخص از آن احساس کلفة و مشقت می‏کند. در مجمع فرموده: کلف به معنی ظهور اثراست و الزام شاق را از آن تکلیف گویند که اثرش در انسان ظاهر می‏شود. تکلف آن است که انسان کاری را به مشقت با تصنع انجام دهد. این یک معنی. معنای دیگر کلف، ترغیب و تحریص است چنانکه در مجمع و مفردات گفته در صحاح و قاموس آمده «کَلِفْتُ بِهذَا الْاَمْرِ» یعنی به این کار حریص شدم در قاموس افزوده: «اَکْلَفَهُ غَیْرَهُ» یعنی دیگری را به آن کار تشویق کرد. این از معنای اولی چندان دور نیست زیرا تشویق برای تن در دادن به کار شاق است. در نهایه گوید: «اَلْکَلَفُ: اَلْوُلوُعُ بِالشَّیْ ءِ مَعَ شُغْلِ قَلْبٍ وَ مَشَقَةٍ». اکنون باید دید تکلیف به معنی الزام به عمل شاق است یا تحبیب و تحریص به آن. طبرسی فرموده: «اَلتَّکْلیفُ اَلْاِلْزامُ الشَّاقِ» همچنین است قول صحاح و قاموس. در المنار گوید:« اَلْاِلْزامُ بِما فیِه کُلْفَةٌ» به نظر نگارنده بعید نیست که به معنی تحریص و ترغیب باشد مخصوصا در تکالیف دینی و قرآن. . خدا کسی را تکلیف نمی‏کند مگر به قدر قدرت او بی آنکه عسر و حرجی باشد مراد از «وسع»همه طاقت و قدرت نیست و گرنه معنی آیه این می‏شود خدا تا آخرین قدرت شخص او را تکلیف می‏کند و این حرج و عسر است حال آنکه فرموده . بلکه وسع آن است که انسان کاری را بدون عسر و حرج انجام دهد چنانکه در المنار گفته است. تعبیر فوق چندین دفعه در آیات قرآن مجید تکرار شده است: بقره:286-233، انعام:152، اعراف:42، مؤمنون:62، طلاق:7. و این یک قاعده کلی اسلامی است و چون کار به حرج رسید تلکیف ساقط یا عوض می‏شود. * . متکلف کسی است که چیزی را با مشقت و تصنع بر خود تحمیل کند با آنکه اهلش نیست یعنی: بگو من بر رسالت خویش مزدی از شما نمی‏خواهم و درحمل بار رسالت تصنعی ندارم و آن را از خود نساخته‏ام بلکه «اِنْ هُوَاِلاّ ذِکْرٌ لِلعالَمینَ وَ لَتعْلَمُنَّ نَبَاَهُ بَعْدَحینٍ».

گویش مازنی

بلع،بلعیدن،خوردن


/kalaf/ بلع، بلعیدن، خوردن


کلمات دیگر: