کلمه جو
صفحه اصلی

طلاع

فرهنگ فارسی

رجل طلاع الثنا یاو الانجد مرد نیک آزماینده کارها .

لغت نامه دهخدا

طلاع. [ طِ ] ( ع مص ) واقف گردیدن. || طالَعَ بالحال ؛ ظاهر کرد حال را. ( منتهی الارب ).

طلاع. [ طِ ] ( ع اِ ) طلاع الشی ٔ؛ پُری چیزی. ج ، طُلْع. و منه حدیث عمر ( رض ): لو ان لی طلاع الارض ذهباً لافتدیت به. ( منتهی الارب ). پُری چیزی. ( منتخب اللغات ). پُری. ( مهذب الاسماء ). || هرچه بر آن آفتاب تابد. ( منتهی الارب ). طلاع الارض ؛ روی زمین که آفتاب بر آن تابد. ( مهذب الاسماء ).

طلاع. [ طَل ْ لا ] ( ع ص ) رجل طلاع الثنایا و الانجد؛ مرد نیک آزماینده کارها. ( منتهی الارب ) :
انا ابن جلا و طلاع ُالثنایا
متی اضع العمامة تعرفونی.
( از خطبه حجاج بن یوسف در مسجد کوفه ).
|| مرد درآینده و تصرف کننده در کارها. || مرد نیک ماهر و شناسا و تجربه کار و تیزفهم و زیرک. ( منتهی الارب ). آنکه کارها آزموده باشد. ( منتخب اللغات ). || آنکه پیوسته همت او مایل به معالی امور باشد. ( منتهی الارب ). آنکه قصد کارهای بزرگ کند. ( مهذب الاسماء ). آنکه اراده کارهای بزرگ کند و مرتکب امور عظیم گردد. ( منتخب اللغات ).

طلاع . [ طَل ْ لا ] (ع ص ) رجل طلاع الثنایا و الانجد؛ مرد نیک آزماینده ٔ کارها. (منتهی الارب ) :
انا ابن جلا و طلاع ُالثنایا
متی اضع العمامة تعرفونی .

(از خطبه ٔ حجاج بن یوسف در مسجد کوفه ).


|| مرد درآینده و تصرف کننده ٔ در کارها. || مرد نیک ماهر و شناسا و تجربه کار و تیزفهم و زیرک . (منتهی الارب ). آنکه کارها آزموده باشد. (منتخب اللغات ). || آنکه پیوسته همت او مایل به معالی امور باشد. (منتهی الارب ). آنکه قصد کارهای بزرگ کند. (مهذب الاسماء). آنکه اراده ٔ کارهای بزرگ کند و مرتکب امور عظیم گردد. (منتخب اللغات ).

طلاع . [ طِ ] (ع اِ) طلاع الشی ٔ؛ پُری چیزی . ج ، طُلْع. و منه حدیث عمر (رض ): لو ان لی طلاع الارض ذهباً لافتدیت به . (منتهی الارب ). پُری چیزی . (منتخب اللغات ). پُری . (مهذب الاسماء). || هرچه بر آن آفتاب تابد. (منتهی الارب ). طلاع الارض ؛ روی زمین که آفتاب بر آن تابد. (مهذب الاسماء).


طلاع . [ طِ ] (ع مص ) واقف گردیدن . || طالَعَ بالحال ؛ ظاهر کرد حال را. (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: