صفاری
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
صفاری. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) طاهربن خلف بن احمدبن علی بن لیث ، رجوع به طاهربن خلف بن احمد... شود.
صفاری. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) طاهربن محمد. رجوع به صفاریان و رجوع به طاهربن محمد... شود.
صفاری. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) عمروبن لیث. رجوع به صفاریان شود.
صفاری. [ص َف ْ فا ] ( اِخ ) لیث بن علی. رجوع به صفاریان شود.
صفاری. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) یعقوب بن لیث. رجوع به صفاریان شود.
صفاری . [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) خلف بن احمدبن علی بن لیث صفار. وی به سال 350 پس از ضعف کار سامانیان ولایت سیستان یافت و از عهده ٔ اداره ٔ آن نیک برآمد و کرمان را از آل بویه بگرفت و ضمیمه ٔ ولایت خود کرد، و آل بویه دیگر بار آن ولایت را از وی بازستدند و خلف تا به سال 390 در امارت ببود، سپس کار را به پسر خود طاهر واگذارد و در حدود سال 392 درگذشت . (الاعلام زرکلی ص 293). و رجوع به خلف بن احمد صفار شود.
صفاری . [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) طاهربن خلف بن احمدبن علی بن لیث ، رجوع به طاهربن خلف بن احمد... شود.
صفاری . [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) طاهربن محمد. رجوع به صفاریان و رجوع به طاهربن محمد... شود.
صفاری . [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) عمروبن لیث . رجوع به صفاریان شود.
صفاری . [ ص َف ْ فا ] (اِخ ) یعقوب بن لیث . رجوع به صفاریان شود.
صفاری . [ص َف ْ فا ] (اِخ ) لیث بن علی . رجوع به صفاریان شود.