کلمه جو
صفحه اصلی

خواره

فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) خوردنی . ۲ - طعامی که مقوی بدن شود . ۳ - (اسم ) در ترکیب بمعنی (( خوارنده ) ) ( خورنده ) آید : شرابخواره میخواره ٠
شهریست بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل .

لغت نامه دهخدا

خوارة. [ خ َوْ وا رَ ] (ع اِ) دبر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خور. || خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خور. || (ص ) مؤنث خَوّار. ضعیف . نرم . (یادداشت بخط مؤلف ) : و له لحماحم اغصان خضر مربعة خوارة. (ابن البیطار).


( خوارة ) خوارة. [ خ َوْ وا رَ ] ( ع اِ ) دبر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، خور. || خرمابن بسیاربار. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، خور. || ( ص ) مؤنث خَوّار. ضعیف. نرم. ( یادداشت بخط مؤلف ) : و له لحماحم اغصان خضر مربعة خوارة. ( ابن البیطار ).
خواره. [ خوا / خا رَ / رِ ] ( نف ) خورنده. آشامنده. این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. ( ناظم الاطباء ).
- آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده انسان :
چو آن آدمیخواره یابد خبر
که هست آدمیخواره ای زو بتر.
نظامی.
فرشته کشی آدمی خواره ای.
نظامی.
- انده خواره ؛ غمخور. غمناک. دائم باغم.
- || آنکه غم دیگری خورد. غمخوار.
- بسیارخواره ؛ پرخور. پرخوراک :
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.
فردوسی.
- تیمارخواره ؛ غمخوار. آنکه در غم و اندوه آدمی شرکت کند. همدرد.
- جگرخواره ؛ خورنده جگر. ناملائم. آنکه باعث رنج و درد آدمی باشد :
نیابی به از من جگرخواره ای
جگرخواره ای نه شکرباره ای.
نظامی.
- چوب خواره ؛ نام جانوری است که چوب را می خورد چون موریانه.
- خوش خواره ؛ خوش خورنده. غذای لذیذ خورنده. آنکه غذای لذیذ خورد.
- خون خواره ؛ خورنده خون. کنایه از سَبُع و ستمکار :
نیندیشد از هیچ خونخواره ای.
نظامی.
ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری.
سعدی.
کسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست.
سعدی ( بوستان ).
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی.
سعدی ( گلستان ).
- رایگان خواره ؛ مفت خور :
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بی زبانان وبیچارگان.
نظامی.
- رباخواره ؛ رباخوار. ربح گیر :
گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟
نظامی.
- روزی خواره ؛ هر مخلوقی که روزی خورد. مرزوق.
- زنهارخواره ؛ زنهارخوار. دریغگو.
- سوگندخواره ؛ بسیار سوگندخور. بسیار قسم خور.
- شراب خواره ؛ میخواره. آنکه شراب دائم خورد.
- شکمخواره ؛ پرخور. شکم پرست.
- شیرخواره ؛ رضیع. شیرخور.

خواره . [ ] (اِخ ) شهری است بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل . (حدود العالم ).
- گاوخواره ؛ نام رودی است بماوراءالنهر از شعب جیحون که عرض آن پنج ذرع و عمق آن دو قامت آدمی و بر آن کشتی رانند. (از صورالاقالیم اصطخری ).


خواره . [ خ ُ رَ / رِ ] (اِ) طعامی که مقوی بدن باشد. (ناظم الاطباء) :
چو قرصه ٔ جو و سرکه نمیرسد بمسیح
کجا رسد بحواری خواره و حلوا؟

خاقانی .


همکاسگی ّ ذره بس فخر نیست او را
کز خور خواره آمد وز ماه نو حلالش .

خاقانی .


|| دستور. رسم . قاعده . قانون . || قالبی که بناها بر بالای آن طاق و گنبد سازند. (ناظم الاطباء). || چوب بندی . داربست . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).

خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (نف ) خورنده . آشامنده . این کلمه همیشه بصورت ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء).
- آدمی خواره ؛ آدم خور. انسان خور. خورنده ٔ انسان :
چو آن آدمیخواره یابد خبر
که هست آدمیخواره ای زو بتر.

نظامی .


فرشته کشی آدمی خواره ای .

نظامی .


- انده خواره ؛ غمخور. غمناک . دائم باغم .
- || آنکه غم دیگری خورد. غمخوار.
- بسیارخواره ؛ پرخور. پرخوراک :
بدو گفت بهمن که خسرونژاد
سخن گوی و بسیارخواره مباد.

فردوسی .


- تیمارخواره ؛ غمخوار. آنکه در غم و اندوه آدمی شرکت کند. همدرد.
- جگرخواره ؛ خورنده ٔ جگر. ناملائم . آنکه باعث رنج و درد آدمی باشد :
نیابی به از من جگرخواره ای
جگرخواره ای نه شکرباره ای .

نظامی .


- چوب خواره ؛ نام جانوری است که چوب را می خورد چون موریانه .
- خوش خواره ؛ خوش خورنده . غذای لذیذ خورنده . آنکه غذای لذیذ خورد.
- خون خواره ؛ خورنده ٔ خون . کنایه از سَبُع و ستمکار :
نیندیشد از هیچ خونخواره ای .

نظامی .


ور بسختی و درشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری .

سعدی .


کسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست .

سعدی (بوستان ).


چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی .

سعدی (گلستان ).


- رایگان خواره ؛ مفت خور :
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بی زبانان وبیچارگان .

نظامی .


- رباخواره ؛ رباخوار. ربح گیر :
گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟

نظامی .


- روزی خواره ؛ هر مخلوقی که روزی خورد. مرزوق .
- زنهارخواره ؛ زنهارخوار. دریغگو.
- سوگندخواره ؛ بسیار سوگندخور. بسیار قسم خور.
- شراب خواره ؛ میخواره . آنکه شراب دائم خورد.
- شکمخواره ؛ پرخور. شکم پرست .
- شیرخواره ؛ رضیع. شیرخور.
- غم خواره ؛ تیمارخواره .
- می خواره ؛ دائم الخمر. بسیار شراب خوار :
ز باده چنان آتشی برفروخت
که میخوارگان را در آن رخت سوخت .

نظامی .


میی کو بفتوای میخوارگان
کند چاره ٔ کار بیچارگان .

نظامی .


|| (اِ) رزق . روزی . طعام . خوردنی . توشه . وظیفه . علوفه . بهره ٔ هرروزه . خوراک . آذوقه . (ناظم الاطباء).


کلمات دیگر: