بدخویی تنگ خویی . درشت کردن روی .
تلخ رویی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تلخ رویی. [ ت َ ] ( حامص مرکب ) بدخویی. تنگ خویی. درشت کردن روی. تلخ ساختن جبین و رخسار :
چو دریا در دهد بی تلخ رویی
گهر بخشد چو کان بی تنگ خویی.
اما نه ز روی تلخ رویی .
بهتر که به خانه تلخ رویی.
چو دریا در دهد بی تلخ رویی
گهر بخشد چو کان بی تنگ خویی.
نظامی.
چون بحر کنم کناره شویی اما نه ز روی تلخ رویی .
نظامی.
با وحش بهم سرودگویی بهتر که به خانه تلخ رویی.
نظامی.
کلمات دیگر: