بد ذوق . تلخ مزاج
تلخ مذاق
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تلخ مذاق. [ ت َ م َ ] ( ص مرکب ) بدذوق. تلخ مزاج :
شها بوصف تو خوش کرده ام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق.
شها بوصف تو خوش کرده ام مذاق سخن
مدار عیش مرا بر امید تلخ مذاق.
خاقانی.
رجوع به تلخ مزاج شود.کلمات دیگر: