کلمه جو
صفحه اصلی

وسم

فرهنگ معین

(وَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) داغ و نشان . ۲ - (مص م . ) داغ کردن ، نشان کردن .

لغت نامه دهخدا

وسم. [ وَ ] ( ع مص ) نشان کردن و داغ نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). داغ کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || چیره شدن بر کسی در خوبی و زیبایی و جمال. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). به نیکویی غلبه کردن.( تاج المصادر بیهقی ). || ( اِ ) عیب. ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ). || نشان. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). داغی که به آهن تافته کنند. ( فرهنگ فارسی معین ). داغ.( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). ج ، وسوم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- وسم دادن ؛ داغ کردن و داغ نهادن و نشان کردن. ( ناظم الاطباء ).
|| درختی است که برگ آن خضاب است. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).

فرهنگ عمید

۱. داغ کردن.
۲. نشان کردن، علامت گذاشتن.
۳. داغ، نشان.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی سَنَسِمُهُ: به زودی اورا نشان دار خواهیم کرد (مصدر وسم و همچنین سمة به معنای علامتگذاری است در عبارت "سَنَسِمُهُ عَلَی ﭐلْخُرْطُومِ " منظور این است که به زودی بر بینی پرباد و خرطوم مانندش داغ رسوایی و خواری می نهیم )
تکرار در قرآن: ۱۸۱(بار)
علامت گذاشتن. وَسَمَ الشَّیْ‏ءَ وَسْماً» یعنی او را علامت گذاری کرد و علامت را سِمَة گویند . حتما بر بینی او علامت و داغ ذلت می‏نهیم. رجوع شود به «خرطوم». . متوسم آن است که به علامت نگاه کندو از آن به چیز دیگری پی ببرد و تفرس کند یعنی در آنچه از اوضاع قوم لوط یاد شد درسها و عبرتهاست به اهل فراست و عاقلان. آنها که از چیزی به چیزی پی می‏برند درمجمع از امام صادق «علیه السلام» نقل شده «نَحْنُ الْمُتَوَسِّمُونَ...» البته مصداق واقعی و اولی متوسمون آنها علیهم السلام هستند. در کافی در این باره بابی منعقد فرموده و در آن پنج حدیث نقل کرده است و ضمن یکی از آنها از امام باقر «علیه السلام» است که: «قالَ رَسُولُ‏اللهِ «صلی الله علیه واله» اَتَقُوا فِراسَةَ الْمؤْمِنَ فَأنَّهُ یَنْظُرُبِنُورِاللهِ عَزَّوَجَلَّ...» این ماده فقط دوبار در قرآن آمده است.

جدول کلمات

داغ کردن, علامت گذاشتن

پیشنهاد کاربران

وسم ریشه اسم است.
در بعضی قبیله ها و روستا بر روی گوسفندان و احشام نشانه گذاری می کردند، این عمل را وسم می گویند.
آنچه که وسم گردیده است را میسم می گویند.


کلمات دیگر: