کلمه جو
صفحه اصلی

بارور


مترادف بارور : بارآور، برومند، ثمردار، پرثمر، حاصلخیز، مثمر، میوه دار

متضاد بارور : بی بر، سترون، عقیم

فارسی به انگلیسی

fat, fecund, fertile, fruitful, prolific, rich, luxuriant

fruitful


fat, fecund, fertile, fruitful, prolific, rich


فارسی به عربی

خصب , مثمر

مترادف و متضاد

fruitful (صفت)
مفید، بارور، میوه دار، زایا

fertile (صفت)
پربرکت، بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر

fecund (صفت)
بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر، پراثر

prolific (صفت)
فراوان، نیرومند، بارور، حاصلخیز، زایا، پرزا

fructuous (صفت)
سودمند، بارور

parturient (صفت)
بارور، ثمر بخش، بچه آور، بچه زا، کثیر الاولاد

بارآور، برومند، ثمردار، پرثمر، حاصلخیز، مثمر، میوه‌دار ≠ بی‌بر، سترون، عقیم


فرهنگ فارسی

باردار، باردهنده، میوه دهنده، بار آور
( صفت ) میوه دار (درخت ) میوه دهنده ثمر دهنده ثمر دهنده مثمر بار آور برور.

فرهنگ معین

(وَ ) (ص مر. ) بارآور، مثمر، ثمر دهنده ، میوه دار (درخت ).

لغت نامه دهخدا

بارور. [ وَ ] ( ص مرکب ) درختی که بار دارد و باردهنده بود. شاعر گوید :
زان چنار و سرو را بر نی و شاخ بارور
کز سر بدخواه تو بار آورد سرو و چنار.
( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 163 ) ( حاشیه فرهنگ اسدی خطی - نخجوانی ).
درختی که بار آورد و باردهنده بود. ( اوبهی ). درختی که بار آرد :
بنخل بارور سنگ از در و دیوار می بارد
اگر اهل دلی آماده شو صائب ملامت را.
میرزا صائب.
نمیدانم نهانی را که نامش آرزو کردم
شود روزی ز آب دیده من بارور یا نه.
باقر کاشی ( از آنندراج ).
صاحب بار و ثمر: در باغ من صد درخت بارور است. ( فرهنگ نظام ). مثمر و باثمر. ( ناظم الاطباء ). بَروَر. میوه دار. ( دِمزن ). برومند. باردار. بارآور. صاحب میوه. دارای بر. میوه دهنده. ( دِمزن ). میوه ده. و رجوع به بارآور شود : و هر کجا درخت بارور بود بر هر درختی چیزی نهاد [ انوشیروان ] و بر جهودان جزیت نهاد. ( ترجمه طبری بلعمی ).
خجسته سروش است بر گاه و تخت
یکی بارور شاخ زیبا درخت.
فردوسی.
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهان را یکی بارورشاخ باش.
فردوسی.
که او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور.
فردوسی.
گزیت رز بارور شش درم
بخرماستان بر همین زد رقم.
فردوسی.
درختی بدی سال و مه بارور
خرد بیخ و بن برگ و بارش هنر.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
ز مردم درختی نئی بارور
بلندی و بی بر چو بید و چنار.
ناصرخسرو.
قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش ترا که گاو تویی و ثمر مرا.
ناصرخسرو.
ز بار انده هجران ضعیف قد ترا
دوتا و لرزان چون شاخ بارور دارد.
مسعودسعد.
مه از اول مه شود بارور
به آخر برآیدش عز و شرف.
مسعود سعد ( دیوان ص 299 ).
ای گشته بارور بشرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک.
مسعود سعد.
درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود. ( کلیله و دمنه ). پادشاه... اقبال بر نزدیکان خود فرماید... چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر نرود . ( کلیله و دمنه ).
آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم
چون درخت بارور گردم من از جان و ز تن.
سوزنی.

بارور. [ وَ ] (ص مرکب ) درختی که بار دارد و باردهنده بود. شاعر گوید :
زان چنار و سرو را بر نی و شاخ بارور
کز سر بدخواه تو بار آورد سرو و چنار.
(لغت فرس اسدی چ اقبال ص 163) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی - نخجوانی ).
درختی که بار آورد و باردهنده بود. (اوبهی ). درختی که بار آرد :
بنخل بارور سنگ از در و دیوار می بارد
اگر اهل دلی آماده شو صائب ملامت را.

میرزا صائب .


نمیدانم نهانی را که نامش آرزو کردم
شود روزی ز آب دیده ٔ من بارور یا نه .

باقر کاشی (از آنندراج ).


صاحب بار و ثمر: در باغ من صد درخت بارور است . (فرهنگ نظام ). مثمر و باثمر. (ناظم الاطباء). بَروَر. میوه دار. (دِمزن ). برومند. باردار. بارآور. صاحب میوه . دارای بر. میوه دهنده . (دِمزن ). میوه ده . و رجوع به بارآور شود : و هر کجا درخت بارور بود بر هر درختی چیزی نهاد [ انوشیروان ] و بر جهودان جزیت نهاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خجسته سروش است بر گاه و تخت
یکی بارور شاخ زیبا درخت .

فردوسی .


بدین آمدن شاد و گستاخ باش
جهان را یکی بارورشاخ باش .

فردوسی .


که او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور.

فردوسی .


گزیت رز بارور شش درم
بخرماستان بر همین زد رقم .

فردوسی .


درختی بدی سال و مه بارور
خرد بیخ و بن برگ و بارش هنر.

اسدی (گرشاسب نامه ).


ز مردم درختی نئی بارور
بلندی و بی بر چو بید و چنار.

ناصرخسرو.


قول رسول حق چو درختی است بارور
برگش ترا که گاو تویی و ثمر مرا.

ناصرخسرو.


ز بار انده هجران ضعیف قد ترا
دوتا و لرزان چون شاخ بارور دارد.

مسعودسعد.


مه از اول مه شود بارور
به آخر برآیدش عز و شرف .

مسعود سعد (دیوان ص 299).


ای گشته بارور بشرف شاخ بخت تو
چیند ز شاخ بخت تو کام تو بار ملک .

مسعود سعد.


درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود. (کلیله و دمنه ). پادشاه ... اقبال بر نزدیکان خود فرماید... چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارورتر نرود . (کلیله و دمنه ).
آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم
چون درخت بارور گردم من از جان و ز تن .

سوزنی .


چو شد بارور میوه دار جوان
بدست تبر دادنش چون توان .

نظامی .


ملک ایمن درخت بارور است
زو قناعت بمیوه باید کرد.

سعدی (صاحبیه ).


شریف زاده چو مفلس شود در او پیوند
که شاخ گل چو تهی گشت بارور گردد.

ابن یمین .


شجر کوتهی که بارور است
بهتر از صد بلند بی ثمر است .

مکتبی .


|| آبستن . حُبلی . باردار. حامل . حامله :
بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم .

مسعود سعد.



فرهنگ عمید

۱. باردار.
۲. باردهنده، میوه دهنده.

پیشنهاد کاربران

پرورش و به تعالی رسانیدن



کلمات دیگر: