کلمه جو
صفحه اصلی

پدیدار


مترادف پدیدار : آشکار، پدید، پیدا، جلوه گر، ظاهر، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، هویدا

متضاد پدیدار : پنهان، نهان

فارسی به انگلیسی

visible, manifest, emergent

visible, manifest


emergent, visible


فارسی به عربی

مریی , موجود

فرهنگ اسم ها

اسم: پدیدار (پسر) (فارسی) (تلفظ: padidār) (فارسی: پديدار) (انگلیسی: padidar)
معنی: نمایان، آشکار، آشکارا، ظاهر، ( در قدیم ) معلوم و مشخص

(تلفظ: padidār) آشکار ، ظاهر ، نمایان ؛ (در قدیم) معلوم و مشخص .


مترادف و متضاد

visible (صفت)
پیدا، پدیدار، نمایان، مریی، وابسته به بینایی، قابل رویت، دیده شدنی

extant (صفت)
موجود، پدیدار، باقی مانده، دارای هستی، نسخهء موجود و باقی

conspicuous (صفت)
ظاهر، اشکار، انگشت نما، پدیدار، توی چشم خور

آشکار، پدید، پیدا، جلوه‌گر، ظاهر، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، نمودار، هویدا ≠ پنهان، نهان


فرهنگ فارسی

نمایان، آشکار، آشکارا، ظاهر
( صفت ) نمایان آشکار ظاهر. یا پدیدار بودن . یا پدیدار جای کسی . جای وی مشخص و معلوم بودن .
( پدید آر ) ( اسم ) پدید آورنده ظاهر کننده آشکار کننده .

عنصری در یک محوطۀ باستانی یا هر واحد باستان‌شناختی مجزا که ساختار یا لایه یا دست‌ساختۀ مستقلی به ‌شمار نمی‌آید و نمی‌توان آن را جابه‌جا کرد


فرهنگ معین

(پَ ) (ص مر. ) نمایان ، آشکار، ظاهر.

لغت نامه دهخدا

( پدیدآر ) پدیدآر. [ پ َ ] ( نف مرکب ) مخفف پدیدآور. پدیدآورنده. آشکارکننده. ظاهرکننده. نماینده :
درفشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف تاری مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی
پدیدآر بیداری و زندگی.
اسدی.

پدیدار. [ پ َ ] ( ص مرکب ) پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی. مشهود. هویدا. عیان. بارز. نمایان. روشن. واضح. طالع. مکشوف. منکشف. جلی : پدیدار کردن ؛ روشن ، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن ، معلوم ، معین ، مقرر کردن.
کجاباشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش.
فردوسی.
به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.
فردوسی.
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه قار بود.
فردوسی.
بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه.
فردوسی.
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.
فردوسی.
نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی.
فردوسی.
دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.
فرخی.
چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم ازآغاز کار آید پدیدار.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
چو گوهر میان گهردارسنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ.
اسدی.
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.
اسدی.
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.
ناصرخسرو.
وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم ، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست.
نظامی.
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.
سعدی.
چنین گویند دانایان هشیار

پدیدار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی . مشهود. هویدا. عیان . بارز. نمایان . روشن . واضح . طالع. مکشوف . منکشف . جلی : پدیدار کردن ؛ روشن ، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن ، معلوم ، معین ، مقرر کردن .
کجاباشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش .

فردوسی .


به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.

فردوسی .


نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطه ٔ قار بود.

فردوسی .


بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه .

فردوسی .


که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.

فردوسی .


نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی .

فردوسی .


دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.

فرخی .


چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم ازآغاز کار آید پدیدار.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


چو گوهر میان گهردارسنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ .

اسدی .


میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.

اسدی .


از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.

ناصرخسرو.


وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم ، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم .

ناصرخسرو.


در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست .

نظامی .


تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.

سعدی .


چنین گویند دانایان هشیار
که نیک و بد بمرگ آید پدیدار.
|| ممتاز. جدا :
بآزادگی از همه شهریاران
پدیدار همچو یقین از گمانی .

فرخی .


- پدیدار آمدن ؛ پدید آمدن . آشکار شدن . ظاهر شدن . نمایان شدن . بوجود آمدن . حاصل شدن :
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو.

فردوسی .


چو آمد پدیداراز ایشان گناه
هیونی برافکند نزدیک شاه .

فردوسی .


بیامد پدیدار گرد سپاه
ز شمشیر و جوشن ندیدند راه .

فردوسی .


و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی ). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت . (نوروزنامه ).
- پدیدار بودن ؛ آشکار بودن . واضح بودن . معلوم بودن . روشن بودن . پیدا بودن . پدید بودن . ظاهر بودن . نمایان بودن . بارز بودن . مرئی بودن :
سپه دید بهرام چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست .

فردوسی .


تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ .

فرخی .


چون دور برفت [ امیرمحمد ] و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست . (تاریخ بیهقی ).
- پدیدار دیدن ؛ آشکارا دیدن :
شنیده پدیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفته ٔ رهنمون .

فردوسی .


و شاید کلمه بدیدار باشد.
- پدیدار شدن ؛ پیداشدن . آشکار شدن . تجلّی . نمودار شدن . نمایان شدن . پدید شدن . ظاهر شدن . مرئی شدن . مکشوف شدن . منکشف شدن . مکتشف شدن . طلوع کردن . طالع شدن . عارض شدن . ظهور. واضح شدن . نشأت کردن . ناشی شدن . لایح شدن . جلوه کردن . جلوه گر شدن . تجلّی کردن :
دل بپرداز ز قالی و منه پشت بدو
که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا.

منجیک (از لغت فرس اسدی ص 422).


چو آمد بشادی بایوان خویش
پدیدار شد درشبستان خویش .

فردوسی .


- پدیدار کردن ؛ آشکار کردن . تصریح کردن . معلوم کردن .واضح کردن . تقشّع. بوح . تعیین کردن . معین کردن . مقرر داشتن :
بدو گفت پیش فرستاده رو
هنرها پدیدار کن نو بنو.

فردوسی .


صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد.

فردوسی .


پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدارکرد اندرو خوب و زشت .

فردوسی .


مرا بر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد.

فردوسی .


ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبان آور و کامران در سخن .

فردوسی .


بنوک سنان و به تیر و کمان
هنرها پدیدار کن یکزمان .

فردوسی .


نبشته بر آن حقّه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن .

فردوسی .


بهر سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.

فردوسی .


پدیدار کن تا نژاد تو چیست
که بر چهره ٔ تو نشان کئیست .

فردوسی .


- پدیدار گشتن ؛ پدیدار شدن . و رجوع به پدید شود.

فرهنگ عمید

نمایان، آشکار، آشکارا، ظاهر.
* پدیدار شدن: (مصدر لازم )
۱. نمایان شدن، ظاهر شدن.
۲. به وجود آمدن.

نمایان؛ آشکار؛ آشکارا؛ ظاهر.
⟨ پدیدار شدن: (مصدر لازم)
۱. نمایان شدن؛ ظاهر شدن.
۲. به‌وجود آمدن.


دانشنامه عمومی

پدیدار (باستان شناسی). عنصری در یک محوطهٔ باستانی یا هر واحد باستان شناختی مجزا که ساختار یا لایه یا دست ساختهٔ مستقلی به شمار نمی آید و نمی توان آن را جابه جا کرد، نظیر چاه ها، جوی ها، و دیوارها، پدیدار (feature) نامیده می شود.خان چال، تیرچال، پی ساختمان، زهکشی ها، و گورها و آب انبارها از دیگر نمونه های پدیدار در محوطه های باستانی هستند.
پدیدارها معمولاً نسبت به چینه بندی محوطه خود حالتی عمودی دارند. به عناصر عمومی افقی هم چون حیاط ها، راه ها، و کف سازی ها، پدیدار گفته نمی شود.
به طور کلی، به پدیداری که به دست انسان ساخته نشده، ولی محل انجام فعالیت خاصی به دست او بوده است، پدیدار انباشتی cumulative feature گفته می شود. پدیداری که به دست انسان برای فعالیتی خاص ساخته شده است نیز پدیدار برساختی constructed feature نام دارد.
در باستان شناسی، مفهوم پدیدار در کنار مفاهیم دست ساخته و بوم ساخته قرار می گیرد.

دانشنامه آزاد فارسی

پَدیدار (phenomenon)
در اصطلاح فلسفه، آنچه بی واسطه به صورت پدیده های عاطفی و روانی یا با واسطۀ ادراک حسی در آگاهی ظاهر می شود. نزد هیوم به مجموعۀ انفعالات ذهنی ناشی از تأثیرات مستقیم تجربه و تصورات منطبق با آن ها گفته می شود. در فلسفۀ کانت، پدیدار به اعیان و رویدادها آن طور که در تجربۀ آگاهی ما ظاهر می شوند، گفته می شود نه آن طور که فی نفسه هستند (نومن). پدیدارها به وسیلۀ ساخت قوای شناختی ما شکل می گیرند و به واسطۀ طبیعت ذهن ما است که چیزها به مثابۀ اموری واقع در زمان، مکان و تابع روابط علّی پدیدار می شوند. در پدیدار شناسی، پدیدار به معنای متعلق شهود بی واسطۀ آگاهی و ظاهرکنندۀ ماهیت است. جنبه های پدیداری چیزها به جنبه هایی گفته می شود که بی واسطه، خود را نشان می دهند یا نشان دادنی اند؛ برخلاف جنبه های نظری که باید با واسطۀ استنتاج یا فرض یا به شیوه های غیرمستقیم دیگر آشکار شوند. به نظر پدیدار شناسان، بسیاری از مکتب های فلسفی با تحمیل نظریه های مختلف به پدیدارها، جوانبی از آن ها را تحریف یا مستور می کنند. از همین روست که باید صرفاً به توصیف وفادارانۀ پدیدار ها برای یافتن چیستی آن ها بسنده کرد و اجازه داد پدیدار ها خود سخن بگویند.

فرهنگستان زبان و ادب

{feature} [باستان شناسی] عنصری در یک محوطۀ باستانی یا هر واحد باستان شناختی مجزا که ساختار یا لایه یا دست ساختۀ مستقلی به شمار نمی آید و نمی توان آن را جابه جا کرد

پیشنهاد کاربران

به وجود آمدن


قشنگترین اسمی که میشه برای دختر گذاشت .
فرشته ای که آفریننده است و زاده های نیکی دارد.
پندار و پدیدار بهترین اسم های ست هستند.


کلمات دیگر: