to beat, to palpitate
تپیدن
فارسی به انگلیسی
palpitate, pulsate
فارسی به عربی
ضربة , نبض
مترادف و متضاد
زدن، شلاق زدن، چوب زدن، کتک زدن، کوبیدن، تپیدن، منکوب کردن، ضرب زدن، سخت زدن
تپیدن، جهند زدن
زدن، تپیدن، لرزیدن، تپش داشتن
تپیدن، لرزیدن، تپش کردن، تند زدن
تپیدن، پریدن، جست و خیز کردن، ورجه ورجه کردن، پرش کردن، لی لی کردن، بالا و پایین رفتن، جست زدن، از قلم اندازی، رقص کنان حرکت کردن، سفید گذاردن قسمتی از نقاشی
تکان دادن، زدن، تپیدن، جهند کردن، بضربان افتادن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- بی قراری کردن اضطراب نمودن . ۲- لرزیدن . ۳- از جای جستن .
بیقراری و اضطراب نمودن ٠ یا از جای برجهیدن ٠ جنبیدن و لرزیدن ٠
بیقراری و اضطراب نمودن ٠ یا از جای برجهیدن ٠ جنبیدن و لرزیدن ٠
فرهنگ معین
(تَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - بی قراری کردن ، زدن نبض و قلب . ۲ - لرزیدن . ۳ - از جای جستن .
لغت نامه دهخدا
تپیدن. [ ت َ دَ ] ( مص ). طپیدن. به طای حطی نوشتن رسم متأخرین است. ( غیاث اللغات ). معرب آن طبیدن باشد با بای ابجد. ( برهان ). بیقراری و اضطراب نمودن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ نظام ). اضطراب و بیقراری. ( غیاث اللغات از بهار عجم ). || از جای برجهیدن. ( از صحاح الفرس ). از جای جستن و لرزیدن. ( برهان ) ( از فرهنگ نظام ) ( ناظم الاطباء ). جنبیدن و لرزیدن. ( شرفنامه منیری ). لرزیدن باشد مشروط به بیم. ( فرهنگ خطی کتابخانه سازمان ). حرکت از روی عدم اختیار نمودن. || تپیدن دل و رگ ؛ضربان نمودن آنها. ( ناظم الاطباء ) :
چو آواز پای ستوران شنید
فلاطوس را دل یکی برتپید.
عنصری ( از صحاح الفرس یادداشت بخط مؤلف ).
رزبان آمدو حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید از ایشان کس ، نه کسی بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 131 ).
ز تپیدن دل خود شب هجر در عذابم
که درو نمی تواندکه غمت قرار گیرد.
دوریت مباد هرچه بادابادا.
عاشق بیچاره هر جا هست رسوا میشود.
تپیدن. [ ت َ دَ ] ( مص ) ( منحوت از تپمق ترکی ) متعدی آن تپاندن. به فشار جای گرفتن : زنها و بچه ها بدیدن امنیه همگی تپیدند توی آغل هاشان. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
چو آواز پای ستوران شنید
فلاطوس را دل یکی برتپید.
عنصری ( از صحاح الفرس یادداشت بخط مؤلف ).
رزبان آمدو حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید از ایشان کس ، نه کسی بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 131 ).
ز تپیدن دل خود شب هجر در عذابم
که درو نمی تواندکه غمت قرار گیرد.
ولی دشت بیاضی ( از فرهنگ جهانگیری ).
دل می تپدم مدام کایا چه شوددوریت مباد هرچه بادابادا.
؟ ( از انجمن آرا ).
از پریدنهای رنگ و از تپیدنهای دل عاشق بیچاره هر جا هست رسوا میشود.
؟( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
|| گرم شدن. ( غیاث اللغات ) ( فرهنگ نظام ). در اوستا تَب و در سنسکریت تَپ و در پهلوی تپستن موجود است بمعنی گرم شدن و روشن شدن. ( فرهنگ نظام ). || بمعنی کمین کردن هم آمده است. ( برهان ). کمین کردن و دام نهادن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به تپ و تپاک و تپش و طپیدن شود.تپیدن. [ ت َ دَ ] ( مص ) ( منحوت از تپمق ترکی ) متعدی آن تپاندن. به فشار جای گرفتن : زنها و بچه ها بدیدن امنیه همگی تپیدند توی آغل هاشان. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
تپیدن . [ ت َ دَ ] (مص ) (منحوت از تپمق ترکی ) متعدی آن تپاندن . به فشار جای گرفتن : زنها و بچه ها بدیدن امنیه همگی تپیدند توی آغل هاشان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تپیدن . [ ت َ دَ ] (مص ). طپیدن . به طای حطی نوشتن رسم متأخرین است . (غیاث اللغات ). معرب آن طبیدن باشد با بای ابجد. (برهان ). بیقراری و اضطراب نمودن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام ). اضطراب و بیقراری . (غیاث اللغات از بهار عجم ). || از جای برجهیدن . (از صحاح الفرس ). از جای جستن و لرزیدن . (برهان ) (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). جنبیدن و لرزیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). لرزیدن باشد مشروط به بیم . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان ). حرکت از روی عدم اختیار نمودن . || تپیدن دل و رگ ؛ضربان نمودن آنها. (ناظم الاطباء) :
چو آواز پای ستوران شنید
فلاطوس را دل یکی برتپید.
عنصری (از صحاح الفرس یادداشت بخط مؤلف ).
رزبان آمدو حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید از ایشان کس ، نه کسی بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 131).
ز تپیدن دل خود شب هجر در عذابم
که درو نمی تواندکه غمت قرار گیرد.
دل می تپدم مدام کایا چه شود
دوریت مباد هرچه بادابادا.
از پریدنهای رنگ و از تپیدنهای دل
عاشق بیچاره هر جا هست رسوا میشود.
|| گرم شدن . (غیاث اللغات ) (فرهنگ نظام ). در اوستا تَب و در سنسکریت تَپ و در پهلوی تپستن موجود است بمعنی گرم شدن و روشن شدن . (فرهنگ نظام ). || بمعنی کمین کردن هم آمده است . (برهان ). کمین کردن و دام نهادن . (ناظم الاطباء). رجوع به تپ و تپاک و تپش و طپیدن شود.
چو آواز پای ستوران شنید
فلاطوس را دل یکی برتپید.
عنصری (از صحاح الفرس یادداشت بخط مؤلف ).
رزبان آمدو حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید از ایشان کس ، نه کسی بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 131).
ز تپیدن دل خود شب هجر در عذابم
که درو نمی تواندکه غمت قرار گیرد.
ولی دشت بیاضی (از فرهنگ جهانگیری ).
دل می تپدم مدام کایا چه شود
دوریت مباد هرچه بادابادا.
؟ (از انجمن آرا).
از پریدنهای رنگ و از تپیدنهای دل
عاشق بیچاره هر جا هست رسوا میشود.
؟(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| گرم شدن . (غیاث اللغات ) (فرهنگ نظام ). در اوستا تَب و در سنسکریت تَپ و در پهلوی تپستن موجود است بمعنی گرم شدن و روشن شدن . (فرهنگ نظام ). || بمعنی کمین کردن هم آمده است . (برهان ). کمین کردن و دام نهادن . (ناظم الاطباء). رجوع به تپ و تپاک و تپش و طپیدن شود.
فرهنگ عمید
۱. لرزیدن.
۲. زدن نبض و قلب.
۳. [قدیمی، مجاز] بی آرام شدن، بی قراری کردن.
به زور و فشار در جایی داخل شدن، چپیدن.
۲. زدن نبض و قلب.
۳. [قدیمی، مجاز] بی آرام شدن، بی قراری کردن.
به زور و فشار در جایی داخل شدن، چپیدن.
۱. لرزیدن.
۲. زدن نبض و قلب.
۳. [قدیمی، مجاز] بیآرام شدن؛ بیقراری کردن.
بهزور و فشار در جایی داخل شدن؛ چپیدن.
پیشنهاد کاربران
از جای رستن
کلمات دیگر: