کلمه جو
صفحه اصلی

پرتاب


مترادف پرتاب : پرچین وشکن، پرچین، پرشکن، پرگره، فردار | تیررس، افکندن، افکنش، پرش، سیر

متضاد پرتاب : کم تاب

فارسی به انگلیسی

cast, ejection, fling, flip, pitch, peg, projection, shot, sling, throw


cast, ejection, fling, flip, pitch, peg, projection, shot, sling, throw, inflection, hurled, [n.] hurling

throw, hurled, shot, [n.] hurling


فارسی به عربی

اقذف , خجول , دفعة , رمیة , ضع , طائرة , علاقة موقتة

مترادف و متضاد

۱. تیررس
۲. افکندن، افکنش
۳. پرش، سیر


put (اسم)
پرتاب

toss (اسم)
تلاطم، پرتاب

projection (اسم)
تجسم، طرح، بر امدگی، نقشه کشی، پرتاب، سده، تصویر، پیش امدگی، نور افکنی، پروژه، افکنش، پیش افکنی، اگراندیسمان

shy (اسم)
ازمایش، پرتاب

tilt (اسم)
شتاب، تمایل، برخورد، زد و خورد، پرتاب، کجی، شیب، سرازیری، مسابقه نیزه سواری، شمشیربازی سواره در قرون وسطی

jet (اسم)
دهانه، دهنه، پرتاب، فوران، فواره، جت، کهربای سیاه، سنگ موسی، مهر سیاه، پرش اب، جریان سریع

pitch (اسم)
اوج، درجه، پرتاب، استقرار، سرازیری، گام، پلکان، زیر و بمی صدا، قیر، دانگ صدا، لباب، ضربت با چوگان، اوج پرواز، جای شیب

shove (اسم)
تنه، هل، پرتاب

throw (اسم)
پرتاب

fling (اسم)
پرتاب، جفتک پرانی

casting (اسم)
ریخته گری، پرتاب، چدن ریزی، سبک

hurl (اسم)
پرتاب، لگد

jaculation (اسم)
پرتاب

pounce (اسم)
یورش، جهش، پرتاب، حمله با چنگال، در حال خیز، گرده نقاش، خاکه ذغال، در حال حمله با چنگال

پرچین‌وشکن، پرچین، پرشکن، پرگره، فردار ≠ کم‌تاب


تیررس


افکندن، افکنش


پرش، سیر


فرهنگ فارسی

در بسکتبال، راندن یا انداختن توپ به طرف سبد


بسیارتابیده، تابدار، پرپیچ وخم، انداختن وپرت کردن چیزی ازجائی بجای دیگر
( صفت ) ۱- پر پیچ و شکن مقابل کم تاب . ۲- چیزی که سخت تافته شده است مقابل کم تاب: پارچ. پرتاب . ۳- پر گره پرچین . ۴- پر از حیله و مکر . یا پرتاب بودن .

فرهنگ معین

(پُ) (ص مر.) 1 - پرپیچ و شکن . 2 - چیزی که سخت تافته شده است .


(پَ) (ص .) 1 - انداختن ، پرت کردن . 2 - پرش . 3 - پرتو.


(پُ ) (ص مر. ) ۱ - پرپیچ و شکن . ۲ - چیزی که سخت تافته شده است .
(پَ ) (ص . ) ۱ - انداختن ، پرت کردن . ۲ - پرش . ۳ - پرتو.

لغت نامه دهخدا

پرتاب. [ پ ُ ] ( ص مرکب ) پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب :
حلقه جعدش پرتاب و گره
حلقه زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.
اسدی.
|| پرگره.پرچین :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.
فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.
فردوسی.
|| بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب : نخی یا ابریشمی پرتاب. || خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.
فردوسی.
|| پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ :
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.
فردوسی.
- پرتاب کردن رخساره و روی ، پرتاب گشتن رخساره و روی ؛ سرخ شدن ، شادمان شدن :
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.
فردوسی.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.
فردوسی.
|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد : لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. ( راحةالصدور راوندی ).

پرتاب. [ پ َ ] ( اِ ) تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. ( برهان ). مرّیخ. تیرپرتاب. ( ملخص اللغات حسن خطیب ) ( دهّار ) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری زرگر.
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد [ کذا ]ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.
قطران.
|| مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه :
میان دو لشکر دو پرتاب ماند

پرتاب . [ پ َ ] (اِ) تیر پرتاب . نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت . (برهان ). مرّیخ . تیرپرتاب . (ملخص اللغات حسن خطیب ) (دهّار) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که ازساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد صد حصن حصین .

جوهری زرگر.


آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد [ کذا ]ازکشتن خصمانش چون عناب ناب .

قطران .


|| مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس . مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم . غلوه :
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیخواب ماند.

فردوسی .


سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کز ایشان همی آسمان خیره گشت
یکی کنده کرده بگرد اندرون
به پهنا ز پرتاب تیری فزون .

فردوسی .


طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.

فردوسی .


آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین .

فرخی .


بلندیش بگذشته از چرخ پیر
فزون سایه از نیم پرتاب تیر.

اسدی .


ز نخجیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود.

اسدی .


ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او.

اسدی .


و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است : غلوه ، یک تیر پرتاب . (منتهی الارب ) :
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان .

فردوسی .


رجوع به تیر پرتاب شود.
- پرتاب شده ؛ رها کرده .گشاد داده . افکنده :
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


ای تن تو زحرص و آز در تاب مباش
پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
ماننده ٔ شاگرد رسن تاب مباش .

؟(از جوامعالحکایات عوفی ).


|| گشاد دادن . رمی . رها کردن .افکندن :
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت .

اسدی .


|| سَیر. پَرِش :
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی .

منوچهری .


بگفت این و براه افتاد شبگیر
کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر
چنان تیری که باشد سخت پرتاب
ز مرو شاهجان تا شهر گوراب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


شده رامین چو تیری دور پرتاب
کمان بر جای و تیرآلوده خوناب .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب .

مسعودسعد.


همیشه اسب مراد تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب .

معزی .


|| پرتو؟ تلالؤ؟ :
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل پرتابها
منجم ببام آمد از نورمی
گرفت ارتفاع صطرلابها.

منوچهری .


- پرتاب کردن ؛ پرت کردن . بدور انداختن . افکندن . بقوت دور افکندن :
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.

اوحدی .


- || (در تیر)، گشاد دادن آن . رها کردن آن . رمی :
نظر کن چو سوفارداری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست .
- پرتاب تیر ؛ تیر پرتاب . پرتاب . مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس . مسافتی که تیری پیماید. غلوه :
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
نماند شگفت اندرو تیزویر.

فردوسی .


کدیور بدو گفت کین آبگیر
ندیدی فزون از دو پرتاب تیر.

فردوسی .


بهر گوشه ای چشمه و آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر.

فردوسی .


طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.

فردوسی .


بودجای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.

فردوسی .


مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان ).

پرتاب . [ پ ُ ] (ص مرکب ) پرپیچ . بسیار پیچاپیچ . شکن برشکن . پرشکن . مقابل کم تاب :
حلقه ٔ جعدش پرتاب و گره
حلقه ٔ زلفش از آن تافته تر.

فرخی .


ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.

اسدی .


|| پرگره .پرچین :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.

فردوسی .


ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی .

فردوسی .


|| بسیارتاب . که سخت تافته شده است . مقابل کم تاب : نخی یا ابریشمی پرتاب . || خشمگین . خشمناک . غضبناک . برافروخته . پرخشم :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.

فردوسی .


جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.

فردوسی .


|| پرمکر و فریب . پر از ترفند و دروغ :
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ .

فردوسی .


- پرتاب کردن رخساره و روی ، پرتاب گشتن رخساره و روی ؛ سرخ شدن ، شادمان شدن :
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.

فردوسی .


چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت .

فردوسی .


|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد : لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده . (راحةالصدور راوندی ).

فرهنگ عمید

۱. انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر.
۲. [قدیمی] پرش.
۳. (اسم ) [قدیمی] مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید، پرتاب تیر، تیر پرتاب: یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنایْ پرتاب تیری فزون (فردوسی: ۵/۲۰۳ ).
* پرتاب کردن: (مصدر متعدی )
۱. پرت کردن.
۲. دور افکندن، دور انداختن.
بسیارتابیده، تابدار، پرپیچ وخم.

۱. انداختن و پرت کردن چیزی از جایی به جای دیگر.
۲. [قدیمی] پرش.
۳. (اسم) [قدیمی] مسافتی که تیر از محل رها شدن تا افتادن بپیماید؛ پرتاب‌ تیر؛ تیر پرتاب: ◻︎ یکی کنده کرده به گرد اندرون / به پهنایْ پرتاب تیری فزون (فردوسی: ۵/۲۰۳).
⟨ پرتاب کردن: (مصدر متعدی)
۱. پرت کردن.
۲. دور افکندن؛ دور انداختن.


بسیارتابیده؛ تابدار؛ پرپیچ‌وخم.


دانشنامه عمومی

پرتاب ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
پرتاب دیسک
پرتاب نیزه
پرتاب وزنه
پرتاب چکش

فرهنگستان زبان و ادب

{shoot} [ورزش] در بسکتبال، راندن یا انداختن توپ به طرف سبد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] پرتاب یا همان رمی افکندن تیر و مانند آن است و از آن به مناسبت در بابهای طهارت، حج و حدود سخن رفته است.
۱. ↑ تحریر الوسیلة، ج۱، ص۱۰۲ .
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام، ج۲، ص۲۵۰ -۲۵۱.
...

واژه نامه بختیاریکا

پِرد؛ بِرق؛ بِرق؛ دِروِلِنگ


کلمات دیگر: