کلمه جو
صفحه اصلی

بادی


مترادف بادی : منسوب به باد ، آغازگر ، آفریننده، خالق ، آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع ، دایم، همیشه

متضاد بادی : آبی، خاکی، ناری، خاتم، مخلوق، انتها، پایان

فارسی به انگلیسی

windy, operated by the wind, breezy, pneumatic

windy


beginning


breezy, pneumatic


فارسی به عربی

هوائی

مترادف و متضاد

pneumatic (صفت)
هوایی، بادی، پر باد، لاستیک بادی، هوادار، کار کننده باهوای فشرده، دارای چرخ یا

blowy (صفت)
باد دار، بادی، بسهولت به اطراف منتشر شونده

منسوب به باد ≠ آبی، خاکی، ناری


۱. منسوب به باد ≠ آبی، خاکی، ناری
۲. آغازگر ≠ خاتم
۳. آفریننده، خالق ≠ مخلوق
۴. آغاز، ابتدا، اوان، اول، شروع ≠ انتها، پایان
۵. دایم، همیشه


فرهنگ فارسی

آفریننده، آغا کننده، شروع کننده
( اسم ) پیدا شونده آشکار شونده .
دهی از اهواز

فرهنگ معین

(ص نسب . ) منسوب به باد. ویژگی وسیله یا دستگاهی که با باد کار می کند یا به صدا درمی آید یا با باد پر می شود.
[ ع . بادی ] (اِفا بدء. ) ۱ - آغاز کننده . ۲ - آفریننده . ۳ - نو بیرون آورنده . ۴ - (اِ. ) آغاز، شروع .

(ص نسب .) منسوب به باد. ویژگی وسیله یا دستگاهی که با باد کار می کند یا به صدا درمی آید یا با باد پر می شود.


[ ع . بادی ] (اِفا بدء.) 1 - آغاز کننده . 2 - آفریننده . 3 - نو بیرون آورنده . 4 - (اِ.) آغاز، شروع .


لغت نامه دهخدا

بادی. ( ص نسبی ) آنچه منسوب به باد باشد از فلکیات همچو: برج جوزا و دلو و میزان . ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || منسوب به باد ( نفخ ) در اصطلاح موسیقی. از ذوات النفخ در برابر زهی ( ذوات الاوتار ). رجوع به آهنگ شود. || ( فعل دعایی ) یعنی همیشه ودایم باشی. ( برهان ). همیشه و دایم باشی. ( ناظم الاطباء ). همیشه باشی. یعنی باشی تو در حال خطابست ، چنانچه در مغائبه گویند بادا. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). بوادی. باشی تو :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
فردوسی.
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی.
فردوسی.
که جاوید بادی تو با تاج و تخت
همیشه بهر جای فیروزبخت.
فردوسی.
همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کِت ببندد ابله چشم.
سنائی.
تا که باشد در مثل کالیأس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کآن را نباشد بیم یاس.
انوری.
و رجوع به باد شود.

بادی. ( ع ص ) ( از «ب دء» ) آغازکننده به چیزی. ( از منتهی الارب ). آغازکننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). ابتداکننده. آغازنده. پیشدست :
گفت آری آنچه کردم اِستم است
لیک هم میدان که بادی اظلم است.
مولوی.
سهم بسهم والبادی اظلم. بادی الرأی ؛ در اول دیدار دل. ( ترجمان علامه جرجانی تدوین عادل ص 25 ).
- بادی نظر ؛ اول نظر و آغاز آن. ( ناظم الاطباء ). اول رأی. ابتدای رأی. رائی که بار اول دست دهد پیش از امعان نظر. ( از تاج العروس ).
|| آفریننده. || نو بیرون آورنده. ( از منتهی الارب ).
- بادی الرأی ؛ اول فکر. بدان که بادی اسم فاعل است از بدایت که بمعنی آغاز و اول است چون این را مضاف کردند بسوی الرأی الف در درج کلام افتاد ضمه بر یا ثقیل بود انداختند التقای ساکنین شد میان یا و لام یا افتاد در تلفظ مگر این یا را در رسم الخط می نویسند و در حالت جری نیز همین حکم است مگر در صورت نصب یا را حذف نکنند و مفتوح خوانند. ( غیاث ) ( آنندراج ). بادی الرأی ؛ ظاهره و من همزه جعله من بدأت و معناه اول الرأی. ( اقرب الموارد ).
- بادی بدی ؛ اسم للداهیة. ( منتهی الارب ). و مانراک اتبعک الا الذین هم اراذلنا بادی الرأی. ( قرآن 27/11 ).

بادی . (ص نسبی ) منسوب به باد.
- انجیر بادی ، تین بادی ؛ انجیر پیش رس و انجیر بادی در فارس معدودی ثمر انجیر است که پیش از رسیدن دیگر انجیرهای درختی پوچ و پرباد و کم مزه رسد.
- بواسیر بادی ؛ نوعی از بواسیر.
- چراغ بادی ؛ چراغ سیمی (در تداول عامه ). چراغ فنری .
- کشتی بادی ؛ کشتی دارای بادبان . کشتی باشراع .


بادی . (اِخ ) ابوالحسن احمدبن علی بادی یا بادا. عامه وی را ابن البادا خوانند. (از انساب سمعانی ). رجوع به بادا شود.


بادی . (اِخ ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. در 40هزارگزی جنوب ایذه در کوهستان واقعست . منطقه ای است گرمسیر با 105 تن سکنه . آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ضمیمه ٔ صفحه ٔ مقابل 32).


بادی . (ص نسبی ) آنچه منسوب به باد باشد از فلکیات همچو: برج جوزا و دلو و میزان . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا). || منسوب به باد (نفخ ) در اصطلاح موسیقی . از ذوات النفخ در برابر زهی (ذوات الاوتار). رجوع به آهنگ شود. || (فعل دعایی ) یعنی همیشه ودایم باشی . (برهان ). همیشه و دایم باشی . (ناظم الاطباء). همیشه باشی . یعنی باشی تو در حال خطابست ، چنانچه در مغائبه گویند بادا. (آنندراج ) (انجمن آرا). بوادی . باشی تو :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان .

فردوسی .


ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فرهی .

فردوسی .


که جاوید بادی تو با تاج و تخت
همیشه بهر جای فیروزبخت .

فردوسی .


همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کِت ببندد ابله چشم .

سنائی .


تا که باشد در مثل کالیأس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کآن را نباشد بیم یاس .

انوری .


و رجوع به باد شود.

بادی . (ع ص ) (از «ب دء») آغازکننده ٔ به چیزی . (از منتهی الارب ). آغازکننده . (غیاث ) (آنندراج ). ابتداکننده . آغازنده . پیشدست :
گفت آری آنچه کردم اِستم است
لیک هم میدان که بادی اظلم است .

مولوی .


سهم بسهم والبادی ٔ اظلم . بادی الرأی ؛ در اول دیدار دل . (ترجمان علامه ٔ جرجانی تدوین عادل ص 25).
- بادی نظر ؛ اول نظر و آغاز آن . (ناظم الاطباء). اول رأی . ابتدای رأی . رائی که بار اول دست دهد پیش از امعان نظر. (از تاج العروس ).
|| آفریننده . || نو بیرون آورنده . (از منتهی الارب ).
- بادی الرأی ؛ اول فکر. بدان که بادی اسم فاعل است از بدایت که بمعنی آغاز و اول است چون این را مضاف کردند بسوی الرأی الف در درج کلام افتاد ضمه بر یا ثقیل بود انداختند التقای ساکنین شد میان یا و لام یا افتاد در تلفظ مگر این یا را در رسم الخط می نویسند و در حالت جری نیز همین حکم است مگر در صورت نصب یا را حذف نکنند و مفتوح خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). بادی الرأی ؛ ظاهره و من همزه جعله من بدأت و معناه اول الرأی . (اقرب الموارد).
- بادی بدی ؛ اسم للداهیة. (منتهی الارب ). و مانراک اتبعک الا الذین هم اراذلنا بادی الرأی . (قرآن 27/11).

بادی . (ع ص )(از «ب دو») پیدا و آشکار شونده . (از منتهی الارب ).
- بادی الرأی ؛ ظاهر رای و آنانکه آنرا مهموز دانند آنرا از بدأت گیرند، و آن بمعنی اول رأی است . (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). ظاهر رأی یا اول آن . (منتهی الارب ).
|| برآینده بسوی بادیه و مقیم در آن . (از منتهی الارب ). آنکه در بادیه نشیند. (محمودبن عمر ربنجنی ). بیابانی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 24). مردم صحرائی . (آنندراج ). صحرانشین .بادیه نشین . اهل بَدْو. مقابل قاری ، حاضر، عاکف . خلاف محتضر. ج ، بادون ، بُدّی ̍، بُدّاء. (از منتهی الارب ):و بلغت بادی زمین را که مقام گاه اصلی باشد بوم خوانند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 37) .


فرهنگ عمید

باشی، همیشه باشی: شاد بادی که کردیَم شادان / ای به تو خان و مانم آبادان (نظامی۴: ۶۷۹ ).
۱. کارکننده با باد: آسیای بادی، کشتی بادی، سازهای بادی.
۲. ویژگی وسیله ای ارتجاعی مانند لاستیک که آن را از هوا پر می کنند: قایق بادی.
۳. ویژگی سلاحی که با فشار هوا گلوله را پرتاب می کند: تفنگ بادی.
۱. دورشونده.
۲. آغازکننده، شروع کننده.
۳. آشکارشونده، پیداشونده.

۱. کارکننده با باد: آسیای ‌بادی، کشتی بادی، سازهای‌ بادی.
۲. ویژگی وسیله‌ای ارتجاعی مانند لاستیک که آن را از هوا پر می‌کنند: قایق بادی.
۳. ویژگی سلاحی که با فشار هوا گلوله را پرتاب می‌کند: تفنگ بادی.


باشی؛ همیشه باشی: ◻︎ شاد بادی که کردیَم شادان / ای به تو خان‌و‌مانم آبادان (نظامی۴: ۶۷۹).


۱. دورشونده.
۲. آغازکننده؛ شروع‌کننده.
۳. آشکارشونده؛ پیداشونده.


دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۱°۵۷′۳۷″شمالی ۴۹°۵۶′۰۰″شرقی / ۳۱٫۹۶۰۲۹°شمالی ۴۹٫۹۳۳۲°شرقی / 31.96029; 49.9332
بادی، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان ایذه در استان خوزستان ایران است.
این روستا در دهستان سوسن غربی قرار دارد و بر اساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۹ نفر (۴خانوار) بوده است.
بادی (فیلم). بادی ماجرای پسری است به نام جاش که به تازگی پدر خود را از دست داده است.خانوادهٔ او اسباب کشی کرده و به خانه ای جدید می روند.در همین موقع جاش با سگ یک شهبده باز برخورد می کند.وی در قالب ۳ فیلم ماجراهای متعددی را تجربه میکند.
این فیلم به کارگردانی چارلز مارتین اسمیت (فیلم نامه از پل تاماسی و آرون مندلسون)ساخته شده است.بازیگران اصلی آن عبارتند از:مایکل جتر، کوین زیگرس و وندی ماکنا.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] منظور از بادی کسی است که از نقاط دیگر به قصد حج می آید و از اهل آن سامان نیست.
در سوره حج می خوانیم "والمسجد الحرام الذی جعلناه للناس سواء العاکف فیه والباد".


[ویکی الکتاب] معنی بَادِیَ ﭐلرَّأْیِ: آنان که بدون تفکر نظر می دهند
معنی قَاصِفاً: بادی کشنده در دریا - طوفان دریایی
معنی رَأْیَ: دیدن - نظر (منظور از "بَادِیَ ﭐلرَّأْیِ "کسانی هستند که که بدون تفکر نظر می دهند)
معنی حَاصِباً: بادی است که سنگریزهها را از جای بکند - باد کشندهای که در بیابان برخیزد - طوفان بیابانی
ریشه کلمه:
بدو (۳۱ بار)

گویش مازنی

/baadi/ خوپسند مغرور & فانوس

خوپسند مغرور


فانوس



کلمات دیگر: