مترادف یکجا : روی هم رفته، کلاً، مجموعاً، یک کاسه
یکجا
مترادف یکجا : روی هم رفته، کلاً، مجموعاً، یک کاسه
فارسی به انگلیسی
bodily, wholesale, outright, quantity
in a lump sum, all together, en masse
فارسی به عربی
کتلة
مترادف و متضاد
اشکارا، کاملا، بی درنگ، یکجا
سرتاسر، سربسر، کاملا، کلا، یکجا
با هم، بایکدیگر، یکجا، با همدیگر، بطور دسته جمعی، بضمیمه
یک مرتبه، یکجا
رویهمرفته، کلاً، مجموعاً، یککاسه
فرهنگ فارسی
همگی، تمامی، همه باهم
۱- باهم یایکدیگر : وبدان زمانه حلال بودی که مردی دوجواهررایکجابزنی کردی . ۲- همگی بکلی : این پارچه ها را یکجا خریدهام .
۱- باهم یایکدیگر : وبدان زمانه حلال بودی که مردی دوجواهررایکجابزنی کردی . ۲- همگی بکلی : این پارچه ها را یکجا خریدهام .
فرهنگ معین
( ~. ) (ق . ) ۱ - با هم ، با یکدیگر. ۲ - همگی ، به کلی .
لغت نامه دهخدا
یکجا. [ ی َ / ی ِ ] ( ق مرکب ) یک بارگی. همگی. تماماً. ( ناظم الاطباء ).کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملةً. جمعاً. همه را با هم : سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. ( یادداشت مؤلف ): || با هم. همراه. ( ناظم الاطباء ). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. ( یادداشت مؤلف ) : خالد از فراه به بُست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. ( تاریخ سیستان ص 306 ). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. ( تاریخ سیستان ). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و [در راه ] با او یکجا همی راند. ( تاریخ سیستان ). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. ( تاریخ سیستان ). احمدبن ابی الاصبع با او یکجا برفت. ( تاریخ سیستان ). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. ( تاریخ سیستان ).
- به یکجا ؛همراه : مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. ( تاریخ سیستان ).
- || جمعاً. کلاً. تماماً : و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. ( تاریخ سیستان ).
- یکجا بودن ؛ همراه بودن : عمربن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. ( تاریخ سیستان ص 106 ).
- یکجا کردن ؛ گرد کردن چیزی. ( یادداشت مؤلف ). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
|| در یک محل و در یک مکان. ( آنندراج ).
- به یکجا ؛همراه : مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار بااو به یکجا. ( تاریخ سیستان ).
- || جمعاً. کلاً. تماماً : و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. ( تاریخ سیستان ).
- یکجا بودن ؛ همراه بودن : عمربن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. ( تاریخ سیستان ص 106 ).
- یکجا کردن ؛ گرد کردن چیزی. ( یادداشت مؤلف ). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
|| در یک محل و در یک مکان. ( آنندراج ).
فرهنگ عمید
۱. همگی، تمامی.
۲. همه باهم.
۲. همه باهم.
پیشنهاد کاربران
بلافاصله
کلمات دیگر: