کلمه جو
صفحه اصلی

باد کردن


مترادف باد کردن : متورم شدن، ورم کردن، آماس کردن، پف کردن، نفخ کردن، افاده فروختن، افاده کردن، تبختر کردن، فیس کردن، به فروش نرفتن، روی دست ماندن، مصرف نشدن ، پرهوا کردن، دمیدن، برانگیختن، تهییج کردن، تی

متضاد باد کردن : به فروش رساندن، آب کردن

فارسی به انگلیسی

bag, balloon, bloat, distend, heave, huff, inflation, swell, puff, to swell (with pride), to blow up, to distend, to elate

to swell (with pride), to blow up, to distend, to elate


bag, balloon, bloat, distend, heave, huff, inflation, swell, puff


فارسی به عربی

ارفع , انتفاخ , انفخ , حقیبة , ملء , منفوش , نتوء
انفخ , تفاخر

ارفع , انتفاخ , انفخ , حقيبة , ملء , منفوش , نتوء


مترادف و متضاد

fill (فعل)
انباشتن، باد کردن، بار کردن، سیر کردن، پر کردن، پر شدن، متراکم وانباشته کردن، نسخه پیچیدن، اکندن

heave (فعل)
بزرگ کردن، تقلا کردن، کشیدن، باد کردن، جابجا کردن، بلند کردن

distend (فعل)
بزرگ کردن، منبسط کردن، باد کردن، متورم شدن

bulge (فعل)
باد کردن، متورم شدن، جلو دادن

bag (فعل)
ربودن، طلب کردن، باد کردن

perk (فعل)
اراستن، باد کردن، جوشیدن، صاف کردن، سینه جلو دادن، خود را گرفتن، سر بالا گرفتن

inflate (فعل)
باد کردن، پف کردن، متورم شدن، پر از باد کردن

bloat (فعل)
باد کردن

fluff (فعل)
باد کردن، اشتباه کردن، نرم کردن، کرکدار شدن، خبط کردن

swell (فعل)
باد کردن، پف کردن، متورم شدن، اماس کردن، متورم کردن، باد غرور داشتن

brag (فعل)
باد کردن، لاف زدن، بالیدن، رجز خواندن، قپی کردن، با تکبر راه رفتن

متورم شدن، ورم کردن ≠ به فروش رساندن، آب کردن


آماس کردن، پف کردن


نفخ کردن


افاده فروختن، افاده کردن، تبختر کردن، فیس کردن


به فروش نرفتن، روی دست‌ماندن، مصرف نشدن


۱. متورم شدن، ورم کردن
۲. آماس کردن، پف کردن
۳. نفخ کردن
۴. افاده فروختن، افاده کردن، تبختر کردن، فیس کردن
۵. به فروش نرفتن، روی دستماندن، مصرف نشدن ≠ به فروش رساندن، آب کردن
۶. پرهوا کردن، دمیدن
۷. برانگیختن، تهییج کردن، تی


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - باد زدن.۲ - پر باد شدن داخل چیزی : شکمش باد کرده لباسش باد کرده. ۳ - افاده کردن فیس کردن خود راگرفتن با کبر و نخوت رفتار کردن . ۴ - بیحاصل ماندن و بفروش نرفتن کالایی و در دست صاحبش باقی ماندن : اجناس فلان فروشنده بعلت پیدا نشدن خریدار باد کرد ( بفروش نرفت ). ۵ - کسی را بکاری صعب بر انگیختن تیر کردن . ۶ - بباد دادن محو کردن . ۷ - دمیدن در سازهای بادی و بصدا در آوردن آنها . ۸- گذاشتن باد کش روی قسمتی از سطح بدن که مراد احتقان موقتی آن قسمت از بدن بمنظور رفع درد یا رفع عفونت باشد خون را بوسیل. شاخ حجامت و با استکان بادکش در قسمت معینی از زیر پوست جمع کردن شیشه یا شاخ حجامت گذاشتن . یا باد کردن لاستیک . بوسیل. تلمب. دستی یا پایی یا برقی با فشار و صرف نیرو مقداری هوا را در داخل لاستیک چرخ یا اتومبیل متراکم کنند تا بدان وسیله از نیروی اصطکاک بکاهند و ضمنا سطح اتکائ را هر چه ممکن است کوچگتر و کمتر نمایند .

فرهنگ معین

(کَ دَ ) (مص م . )۱ - باد زدن . ۲ - فخر فروختن ، فیس کردن . ۳ - به فروش نرفتن کالا و ماندن روی دست صاحبش . ۴ - کسی را به کاری صعب برانگیختن ، تیر کردن . ۵ - محو ک ردن . ۶ - دمیدن در سازهای بادی و به صدا درآوردن آن ها.

لغت نامه دهخدا

باد کردن. [ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نفخ کردن. ورم کردن. آماس کردن. منتفخ شدن. انتفاخ. آماهیدن. آماسیدن. تنفخ. متورم شدن. برآماسیدن. تورم. ورم پیدا کردن. || باد زدن : بر سر بالین شیخ نشسته با مروحه در دست و شیخ را باد میکرد. ( اسرار التوحید ص 171 ).
وآن سیه زلف بر آن عارض گوئی که همی
بپر زاغ کسی آتش را باد کند.
ادیب نیشابوری ( تضمین از ابوعبداﷲ محمدبن صالح نوایحی ).
|| تکبر کردن. کبر فروختن. کبر کردن. فیس کردن. عجب و نخوت نمودن. || باد کردن در چیزی ؛ دمیدن در آن. دمیدن. ( ناظم الاطباء: باد ). رجوع به باد شود. || در تداول بازی ورق ( بمزاح )، باطل شدن ورق. || تند و تیز کردن. رجوع به باد شود.

واژه نامه بختیاریکا

پِیل وَندِن؛ مشکوکردن؛ ور هروفِستِن

پیشنهاد کاربران

Bloat


کلمات دیگر: