(مصدر ) ۱ - نوشیدن خون . ۲ - زحمت بسیار کشیدن . ۳ - اندوه بسیار خوردن غصه خوردن . یا خون خود را خوردن . بسیار عصبانی شدن . یا خون خونش را خوردن . بسیار عصبانی شدن .
خون خوردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خون خوردن. [ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) خوردن خون. کنایه از کشتن ، کنایه از قتل :
خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای
ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای.
یکی را بخون خوردنش برگماشت.
ز حلقوم بیداد گر خون خورد.
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد وخون می گریست.
درین خون خوردنم غمخواریی کن.
در میان حبس وانجاس و عنا.
چو بیند که درویش خون می خورد.
پیاده چه دانی که خون میخورد.
خوش نظر باش و بوستان افروز.
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم.
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
ریگ زند ناله که خون خورده ام
ریگ مریزید نه خون کرده ام.
سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت.
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت.
دل از هزار عذرا بردی بدلستانی.
بر خاک درت که خون من خوردی.
جان داد و درون بخلق ننمود
خون خورد و سپر بدر نینداخت.
خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای
ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای.
سعدی.
حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت.
سعدی.
که بندی چو دندان بخون دربردز حلقوم بیداد گر خون خورد.
سعدی ( بوستان ).
|| غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن : پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد وخون می گریست.
نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن.
نظامی.
خون خوری در چارمیخ تنگنادر میان حبس وانجاس و عنا.
مولوی.
توانگر خود آن لقمه چون میخوردچو بیند که درویش خون می خورد.
سعدی.
ترا کوه پیکر هیون می بردپیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
چه خوری خون چو لاله دلسوزخوش نظر باش و بوستان افروز.
خواجوی کرمانی.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم.
حافظ.
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ.
|| آشامیدن خون : ریگ زند ناله که خون خورده ام
ریگ مریزید نه خون کرده ام.
نظامی.
- خون جگر خوردن ؛ رنج بسیار کشیدن. غصه بسیار خوردن : سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت.
سعدی.
|| آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن : مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی.
سعدی.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی.
سعدی.
|| آزار کشیدن. رنج کشیدن : جان داد و درون بخلق ننمود
خون خورد و سپر بدر نینداخت.
سعدی ( ترجیعات ).
کلمات دیگر: