بازی کردن
فارسی به انگلیسی
to play
enact, game, play, sport, twiddle
فارسی به عربی
اد , ریاضة , فعل , لعبة , مسرحیة
مترادف و متضاد
انجام دادن، بازی کردن، نمایش دادن، اجرا کردن، کردن، بجا آوردن، ایفا کردن
برانگیختن، عمل کردن، رفتار کردن، کنش کردن، کار کردن، جان دادن، روح دادن، اثر کردن، بازی کردن، نمایش دادن
بازی کردن، زدن، تفریح کردن، نواختن، الت موسیقی نواختن، رل بازی کردن، روی صحنه ی نمایش ظاهر شدن
بازی کردن، تکان دادن، ور رفتن، بارامی دست زدن، وررفتن، با ساعت مچی و غیره بازی کردن
بازی کردن
بازی کردن، ور رفتن
بازی کردن، تفریح کردن، حرکات نشاط انگیز کردن، خوشی کردن
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - سر گرم شدن ببازی . ۲ - مشغول شدن بچیزی سر گرم شدن بچیزی گذراندن وقت . ۳ - قمار کردن .
ادعای شهبازی کردن
ادعای شهبازی کردن
← بازی 2
فرهنگ معین
(کَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - سرگرم شدن به بازی . ۲ - مشغول شدن به چیزی برای گذراندن وقت . ۳ - قمار کردن .
لغت نامه دهخدا
بازی کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) قمار کردن. ( ناظم الاطباء ). لَهو. ( ترجمان القرآن ). تَلَهّی. ( زوزنی ) : تا چه بازی کند نخست حریف. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388 ). ملک را دیدکه با وزیر ببازی شطرنج مشغول است گفت احسنت شما رابرای راستی نشانده اند بازی میکنید. ( مجالس سعدی ص 21 ). || لعب. ( دهار ). سرگرمی و کار غیرجدی کردن. سرگرمیهایی چون گوی بازی و چوگان بازی که گاه بقصد تفریح باشد و گاه به منظور پرورش بدن :
تو بایدکه با گوی بازی کنی
نه بر بور کین رزم سازی کنی.
زال را توبه ز دستان بخراسان یابم.
تو که بازی بسر کنی با قوچ.
که مر قیمت خویش را بشکنی.
با توانای معربد نکنی بازی به.
ورهمی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن.
رخ چون لعبتش در دلنوازی
بلعبت باز خود میکرد بازی.
که با کلاله جعدت همی کند بازی.
در من اثری نکرد و سوزی.
به ایوان نمانم که بازی کنی
ببازی همی سرفرازی کنی.
عاقبت خر در آن کند بازی.
بگیتی که داند بجز کردگار
که فردا چه بازی کند روزگار.
که بنشاندت پیش آموزگار.
تو بایدکه با گوی بازی کنی
نه بر بور کین رزم سازی کنی.
فردوسی.
بازیی میکند این زال که طفلان نکنندزال را توبه ز دستان بخراسان یابم.
خاقانی.
زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی بسر کنی با قوچ.
سعدی ( گلستان ).
نباید که بسیار بازی کنی که مر قیمت خویش را بشکنی.
سعدی ( بوستان ).
پنجه با ساعد سیمین چونیندازی به با توانای معربد نکنی بازی به.
سعدی.
|| زورآزمایی. || معاشقه. ملاعبه. ( منتهی الارب ). تَلعاب. ( تاج المصادر بیهقی ) : ورهمی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن.
سنائی.
گوسفندی دید که با زنی سروبازی میکرد... گشنی دیدند درراهی با زنی بسروبازی میکرد... گوسفندی است با زنی بازی میکند... اگر گوسفندی با زنی بازی کند آن را چه اثر بود. ( سندبادنامه ص 81 ).رخ چون لعبتش در دلنوازی
بلعبت باز خود میکرد بازی.
نظامی.
غلام باد صبایم غلام باد صباکه با کلاله جعدت همی کند بازی.
سعدی.
چندانکه نشاط کرد وبازی در من اثری نکرد و سوزی.
سعدی ( هزلیات ).
|| عبث. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). || میدان داری کردن. تظاهر نمودن : به ایوان نمانم که بازی کنی
ببازی همی سرفرازی کنی.
فردوسی.
مسجدی کز حرام بر سازی عاقبت خر در آن کند بازی.
اوحدی.
|| حادثه پیش آوردن. واقعه نشان دادن. شعبده و نیرنگ بازی کردن : بگیتی که داند بجز کردگار
که فردا چه بازی کند روزگار.
فردوسی.
یکی نغز بازی کند روزگارکه بنشاندت پیش آموزگار.
فردوسی.
زین گونه کرد با من بازیهابازی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ادعای شهبازی داشتن . خود راباز (مرغ معروف ) دانستن . کار باز کردن :
به تاراج خود ترکتازی کنی
که گنجشک باشی و بازی کنی .
و رجوع به بازیط شود.
به تاراج خود ترکتازی کنی
که گنجشک باشی و بازی کنی .
نظامی .
و رجوع به بازیط شود.
بازی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قمار کردن . (ناظم الاطباء). لَهو. (ترجمان القرآن ). تَلَهّی . (زوزنی ) : تا چه بازی کند نخست حریف . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). ملک را دیدکه با وزیر ببازی شطرنج مشغول است گفت احسنت شما رابرای راستی نشانده اند بازی میکنید. (مجالس سعدی ص 21). || لعب . (دهار). سرگرمی و کار غیرجدی کردن . سرگرمیهایی چون گوی بازی و چوگان بازی که گاه بقصد تفریح باشد و گاه به منظور پرورش بدن :
تو بایدکه با گوی بازی کنی
نه بر بور کین رزم سازی کنی .
بازیی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان بخراسان یابم .
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی بسر کنی با قوچ .
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی .
پنجه با ساعد سیمین چونیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به .
|| زورآزمایی . || معاشقه . ملاعبه . (منتهی الارب ). تَلعاب . (تاج المصادر بیهقی ) :
ورهمی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن .
گوسفندی دید که با زنی سروبازی میکرد... گشنی دیدند درراهی با زنی بسروبازی میکرد... گوسفندی است با زنی بازی میکند... اگر گوسفندی با زنی بازی کند آن را چه اثر بود. (سندبادنامه ص 81).
رخ چون لعبتش در دلنوازی
بلعبت باز خود میکرد بازی .
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله ٔ جعدت همی کند بازی .
چندانکه نشاط کرد وبازی
در من اثری نکرد و سوزی .
|| عبث . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || میدان داری کردن . تظاهر نمودن :
به ایوان نمانم که بازی کنی
ببازی همی سرفرازی کنی .
مسجدی کز حرام بر سازی
عاقبت خر در آن کند بازی .
|| حادثه پیش آوردن . واقعه نشان دادن . شعبده و نیرنگ بازی کردن :
بگیتی که داند بجز کردگار
که فردا چه بازی کند روزگار.
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار.
زین گونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم .
- بخون خویش بازی کردن ؛ خود را در مهلکه افکندن . جان بخطر دادن :
آنکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند
روز میدان ، و آنکه بگریزد به خون لشکری .
و رجوع به بازی شود.
تو بایدکه با گوی بازی کنی
نه بر بور کین رزم سازی کنی .
فردوسی .
بازیی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان بخراسان یابم .
خاقانی .
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی بسر کنی با قوچ .
سعدی (گلستان ).
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی .
سعدی (بوستان ).
پنجه با ساعد سیمین چونیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به .
سعدی .
|| زورآزمایی . || معاشقه . ملاعبه . (منتهی الارب ). تَلعاب . (تاج المصادر بیهقی ) :
ورهمی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن .
سنائی .
گوسفندی دید که با زنی سروبازی میکرد... گشنی دیدند درراهی با زنی بسروبازی میکرد... گوسفندی است با زنی بازی میکند... اگر گوسفندی با زنی بازی کند آن را چه اثر بود. (سندبادنامه ص 81).
رخ چون لعبتش در دلنوازی
بلعبت باز خود میکرد بازی .
نظامی .
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلاله ٔ جعدت همی کند بازی .
سعدی .
چندانکه نشاط کرد وبازی
در من اثری نکرد و سوزی .
سعدی (هزلیات ).
|| عبث . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || میدان داری کردن . تظاهر نمودن :
به ایوان نمانم که بازی کنی
ببازی همی سرفرازی کنی .
فردوسی .
مسجدی کز حرام بر سازی
عاقبت خر در آن کند بازی .
اوحدی .
|| حادثه پیش آوردن . واقعه نشان دادن . شعبده و نیرنگ بازی کردن :
بگیتی که داند بجز کردگار
که فردا چه بازی کند روزگار.
فردوسی .
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار.
فردوسی .
زین گونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم .
ناصرخسرو.
- بخون خویش بازی کردن ؛ خود را در مهلکه افکندن . جان بخطر دادن :
آنکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند
روز میدان ، و آنکه بگریزد به خون لشکری .
سعدی .
و رجوع به بازی شود.
فرهنگستان زبان و ادب
[آینده پژوهی و آینده نگری] ← بازی 2
واژه نامه بختیاریکا
بازِستِن
پیشنهاد کاربران
لعب
درحال گیم بازی کردن
نقش بازی کردن، رل بازی کردن در یک فیلم یا نمایش
بازی کردن با چیزی
بازی کردن
روی صحنه رفتن ( بازیگری )
بازی کردن
روی صحنه رفتن ( بازیگری )
بازی کردن
کلمات دیگر: