کلمه جو
صفحه اصلی

لعبه

عربی به فارسی

بازي , مسابقه , سرگرمي , شکار , جانور شکاري , يک دور بازي , مسابقه هاي ورزشي , شوخي , دست انداختن , تفريح کردن , اهل حال , سرحال , اسباب بازي , بازيچه , عروسک , بازي کردن , وررفتن


فرهنگ فارسی

۱- ( اسم ) بازی .۲- ( اسم ) نوبت بازی . ۳- آنچه بدان باری کنند مانند شطرنج . ۴- تمثال پیکر . ۵- احمقی که او را ریشخند کنند . ۶- مهر گیاه . توضیح در برخی ماخذ لعبه را گیاهی شبیه سورنجان ذکر کرده اند .
پیکر نگاشته . پیکر عموما

فرهنگ معین

(لُ بَ ) [ ع . لعبة ] ۱ - (اِمص . ) بازی . ۲ - (اِ. ) نوبت بازی . ۳ - آنچه بدان بازی کنند مانند شطرنج . ۴ - تمثال ، پیکر. ۵ - احمقی که او را ریشخند کنند. ۶ - مهر گیاه .

لغت نامه دهخدا

لعبة. [ ل ُ ب َ ] (ع اِ) لعبت . پیکر نگاشته . پیکر عموماً. (منتهی الارب ). || اُعجوبه :
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار!
که در برابر چشمی و غایب از نظری .

حافظ.


|| گول بیخرد که بدان فسوس کنند و بازی بازند. (منتهی الارب ). امروز گویند: فلانی لعبتی است ؛ یعنی سخت نادان و احمق است . || بازی . || بازیچه . ج ، لُعَب . (زمخشری ). بازیچه همچو شطرنج و جز آن . (منتهی الارب ). ملعبة. عروسک . دُمیة. لحفتان . آن است که دخترگان و دوشیزگان از جامه و لته به صورت آدمی سازند. (برهان ) :
سوی خرد جز که خرد نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است .

ناصرخسرو.


بازیچه ٔ لعبت خیال است
زین چشم خیالباز گشتم .

سیدحسن غزنوی .


بر سر تخت نرد چون طفلان
لعبت از استخوان کنند همه .

خاقانی .


جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .

خاقانی .


رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.

نظامی .


رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی .

نظامی .


لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچه ٔ بی دهن نگر.

عطار.


|| صنم . بت :
بتان دید (بیژن ) چون لعبت قندهار
بیاراسته همچو خرم بهار.

فردوسی .


دور کردی مرا ز خدمت خویش
چون شمن را ز لعبت نوشاد.

فرخی .


با اینهمه درددل و اندوه چه بودی
گر دور نبودی ز من آن لعبت فرخار.

فرخی .


آن بدین گوید باری من ازین سیم کنم
خانه ٔ خویشتن از لعبت نیکو چو بهار.

فرخی .


شاخ بادام از شکوفه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگهای او به چنگ .

منوچهری .


بر برگ گل نسرین آن قطره ٔ دیگر
چون قطره ٔ خوی بر زنخ لعبت فرخار.

منوچهری .


بر خوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه ، از لعبت فرخاری .

منوچهری .


بزم او را حسن و زیب نظم و نثرم هر زمان
حسن و زیب لعبتان مانی و آزر گرفت .

مسعودسعد.


|| خوبروی . خوب . معشوق . زیباروی :
قلم او چو لعبتی است بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن .

فرخی .


نوروز پیش از آنکه سراپرده زد بدر
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار.

منوچهری .


ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری .

منوچهری .


گفته امت مدحتی خوبتر از لعبتی
سخت نکو حکمتی چون حکم بومعاذ.

منوچهری .


گفتم ای ماه روی مشکین زلف
بت دلجوی و لعبت دلدار.

مسعودسعد.


لعبتانی که ذهن من زاده ست
لهو را از جمال کاشانی است .

مسعودسعد.


ای قندهار گشته ز تو جایگاه قند
واﷲ که لعبتی چو تو در قندهار نیست .

مسعودسعد.


لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد.

مسعودسعد.


همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش مست ولیکن به لحن موسیقار.

مسعودسعد.


تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب ویک روز شکیبا.

مسعودسعد.


هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.

مسعودسعد.


هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنارخویش
مگذار کز کنارتو گیرد دمی کنار.

سوزنی .


تیر مژگان توای لعبت نخجیری چشم
دل ما خست چنانچون تن نخجیر به تیر.

سوزنی .


بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی .

خاقانی .


بر بندگان پاشی گهر هر بنده ای را بر کمر
زآن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته .

خاقانی .


وعده ٔ تأخیر به سر نامده
لعبتی از پرده بدرنامده .

نظامی .


غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش .

سعدی .


همشیره ٔ جادوان بابل
همسایه ٔ لعبتان کشمیر.

سعدی .


با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد.

سعدی .


به یاد آیدآن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خودبینیم .

سعدی .


حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.

سعدی .


شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.

سعدی .


لعبت شیرین اگر تُرش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.

سعدی .


- لعبت آزری ؛ منسوب به آزر بت تراش عم ّ ابراهیم یا پدر او :
شاخ بادام از بنفشه لعبتی شد آزری
جامهای می گرفته برگها هر سو به چنگ .

منوچهری .


- لعبت چشم ؛ مردمک چشم . (دهار) :
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید.

خاقانی .


جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان .

خاقانی .


لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشم ها از لعبتان استخوان انگیخته .

خاقانی .


- لعبت دیده ؛ لعبةالعین . لعبتان دیده ؛ مردم دیده :
چرخ بر کار و بار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار.

خاقانی .


هردم هزار بچه ٔ خونین کنم به خاک
تا لعبتان دیده به زادن درآورم .

خاقانی .


لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام .

خاقانی .


گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کو را به حوض ماهی دادند غسل دیگر.

خاقانی .


از آن شد پرده ٔ چشمم به خون بکری آلوده
که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی .

خاقانی .


- لعبت زرنیخ ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب . (آنندراج ) (برهان ) :
لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد.

نظامی .



لعبة. [ ل َ ب َ ] (ع اِ)دارویی است شبیه به سورنجان فربه کن بدن . (منتهی الارب ). یبروح الصنم است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به لعبت بربری شود. ابوریحان در صیدنه گوید: ابوحریج گفته است میان جرم او به میان سورنجان سفید ماند او رااز زمین مغرب از بلاد افریقیه به اطراف برند و گویندسورنجان را به عوض او بفروشند. «ص اونی » گوید باه زیاده کند خواه بخورند و خواه حقنه کنند. (ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان ). اصل الیبروح . (تذکره ٔ ضریر انطاکی ).


لعبة. [ ل ِ ب َ ] (ع اِ) نوعی از بازی .


لعبة. [ ل ُ ع َ ب َ ] (ع اِ) لَعِب . رجوع به لَعِب شود. بازیی است . ج ، لُعَب . (مهذب الاسماء).


فرهنگ عمید

= لعبت

لعبت#NAME?



کلمات دیگر: