هزاهز. [هََ هَِ ] ( ع اِ ) در مؤیدالفضلا در جنب لغات فارسی نوشته شده. جنبش و حرکتی را گویند که از ترس خصم در میان لشکر به هم رسد، و در کنزاللغه به معنی فتنه ها نوشته شده که جمع فتنه باشد. ( برهان ). فتنه ها که مردمان در آن جنبند. ( منتهی الارب ). آشوب و فتنه و سروصدا. پریشانی و آشفتگی. ( یادداشت مؤلف ). بلاها و جنگ ها که مردم را بجنباند. ( از اقرب الموارد ) :
نفیر ابر فروردین برآمد
فتاد اندر سپاه وی هزاهز.
بدایعی بلخی.
مقرر گشت که همگان را که کار وزارت قرار گرفت و هزاهز در دلها افتاد. ( تاریخ بیهقی ). دگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهزی در آن نواحی افتاد. ( تاریخ بیهقی ). در شهر هزاهزی عظیم بود. ( تاریخ بیهقی ).
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا دل و بردبار علی ( ! ).
ناصرخسرو.
به زخم و بند و کشتن گشته مشغول
نه آنجا، گرد و خون و نه هزاهز.
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 518 ).
در اقلیم ایران چو خیلش بجنبد
هزاهز در اقلیم توران نماید.
خاقانی.
ربع زمین به سان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد.
خاقانی.
پراکندگی در سپاه اوفتاد
هزاهز در آرام شاه اوفتاد.
نظامی.
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز درآمد به مردان مرد.
نظامی.
|| جنگ و نبرد :
چون ز خروش دو صف وقت هزاهزکند
چشم جهان اختلاج گوش زمانه طنین.
خاقانی.
|| سروصدا. غوغا. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
زد نعره ای آنچنان شغبناک
کافتاد هزاهزی در افلاک.
نظامی.
روارو برآمد ز راه نبرد
هزاهز درآمد به مردان مرد.
نظامی.
ملایک با روارو در لوای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد.
خاقانی.
هزاهز. [ هَُ هَِ ] ( ع ص ) سبک. || شتاب. ( منتهی الارب ). || ماء هزاهز؛ آب بسیار روان. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || پرصدا: بعیر هزاهز؛ ای شدیدالصوت. ( اقرب الموارد ).