کلمه جو
صفحه اصلی

وز

فارسی به انگلیسی

buzz, hum, and of or and from, fizz

fizz


and of or and from


فرهنگ فارسی

( اسم ) چربی پیه .
مرغ آبی مرغابی

فرهنگ معین

(وَ ) (اِ. ) مقسم آب . ، سر ~ الف - محل تقسیم آب . ب - آلتی که برای تقسیم آبی که باید به مصرف آبیاری برسد، به کار رود.
( ~. ) (اِ. ) چربی ، پیه .
(وِ ) (اِ. ) فِر، موی پُر پیچ و تاب .

(وَ) (اِ.) مقسم آب . ؛ سر ~ الف - محل تقسیم آب . ب - آلتی که برای تقسیم آبی که باید به مصرف آبیاری برسد، به کار رود.


( ~.) (اِ.) چربی ، پیه .


(وِ) (اِ.) فِر، موی پُر پیچ و تاب .


لغت نامه دهخدا

وز. [ وَزز ] (ع اِ) مرغ آبی . (آنندراج ). مرغابی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).


وز. [ وَ ] (اِ) در تداول مردم قم ، مقسم آب .
- سروز ؛ محل تقسیم آب (هم اکنون در قم مستعمل است ). (فرهنگ فارسی معین ).
- || آلتی که برای تقسیم آبی که باید به مصرف آبیاری برسد به کار رود. (فرهنگ فارسی معین از تاریخ قم ). || چربی پیه . (فرهنگ فارسی معین از دزی ).


وز. [ وِ ] (اِ صوت ) بانگ گلوله در عبور. (یادداشت مرحوم دهخدا). || طنین مگس و پشه . || ورآمدن و جوش کردن (خمیر) و ترش شدن . || چین و شکنهای ریز داشتن مو مانند موهای سیاهان . (فرهنگ فارسی معین ).


وز. [ وَ ] ( حرف ربط + حرف اضافه ) و از. ( ناظم الاطباء ). مخفف «و از» و در غیر ضرورت شعری نیز متداول بوده است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون.
رودکی.
وز درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی.
رودکی.
و باز از جو فقاع کنند وز گندم شلماب. ( هدایة المتعلمین ربیعبن احمد ).
وز آنجایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت و ازبزمگاه.
فردوسی.
وز تپانچه زدن ْ این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی.
شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان به عود وز چندن.
عسجدی.

وز. [ وَ ] ( اِ ) در تداول مردم قم ، مقسم آب.
- سروز ؛ محل تقسیم آب ( هم اکنون در قم مستعمل است ). ( فرهنگ فارسی معین ).
- || آلتی که برای تقسیم آبی که باید به مصرف آبیاری برسد به کار رود. ( فرهنگ فارسی معین از تاریخ قم ). || چربی پیه. ( فرهنگ فارسی معین از دزی ).

وز. [ وَزز ] ( ع اِ ) مرغ آبی. ( آنندراج ). مرغابی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

وز. [ وِ ] ( اِ صوت ) بانگ گلوله در عبور. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || طنین مگس و پشه. || ورآمدن و جوش کردن ( خمیر ) و ترش شدن. || چین و شکنهای ریز داشتن مو مانند موهای سیاهان. ( فرهنگ فارسی معین ).

وز. [ وَ ] (حرف ربط + حرف اضافه ) و از. (ناظم الاطباء). مخفف «و از» و در غیر ضرورت شعری نیز متداول بوده است . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون .

رودکی .


وز درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی .

رودکی .


و باز از جو فقاع کنند وز گندم شلماب . (هدایة المتعلمین ربیعبن احمد).
وز آنجایگه رفت نزدیک شاه
ز ترکان سخن گفت و ازبزمگاه .

فردوسی .


وز تپانچه زدن ْ این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.

عروضی .


شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز.

فرخی .


بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان به عود وز چندن .

عسجدی .



فرهنگ عمید

صدای پشه یا مگس.
* وز کردن: (مصدر لازم ) [عامیانه] درهم و برهم شدن موی سر، ژولیده شدن.

صدای پشه یا مگس.
⟨ وز کردن: (مصدر لازم) [عامیانه] درهم و برهم شدن موی سر؛ ژولیده شدن.


گویش مازنی

/vez/ صدای کوتاه و ناچیز مثل صدای بال مگس - کفک غذا

۱صدای کوتاه و ناچیز مثل صدای بال مگس ۲کفک غذا


واژه نامه بختیاریکا

( وِز * ) درختچه ای است


کلمات دیگر: