to be tired out, to lag
واماندن
فارسی به انگلیسی
fatigue, fatigues
مترادف و متضاد
سر خوردن، رد شدن، تصور کردن، شکست خوردن، موفق نشدن، قصور ورزیدن، ورشکستن، واماندن، در ماندن، خیط و پیت شدن، فروگذار کردن، عقیم ماندن
واماندن، زیاده خسته کردن
فرهنگ فارسی
بازماندن، خسته شدن، عقب ماندن، بازمانده، خسته
(مصدر ) ۱ - خسته شدن فرسوده شدن . ۲ - عقب ماندن .
(مصدر ) ۱ - خسته شدن فرسوده شدن . ۲ - عقب ماندن .
فرهنگ معین
(دَ ) (مص ل . ) خسته شدن ، عقب ماندن .
لغت نامه دهخدا
واماندن. [ دَ ] ( مص مرکب ) گشاده ماندن. ( ناظم الاطباء ).گشوده ماندن. باز ماندن. || خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت. ( آنندراج ). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب. ( ناظم الاطباء ). فروماندن از بسیاری تعب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه.
از ابر سیه بست بر خود نقاب.
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی.
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.
خاک را می کند ومی غرید شیر.
به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
هیچ واماندز راهی کاروان.
ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج.
نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی.
بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.
نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
سعدی.
|| عاجز شدن. درماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || پس افتادن از دیگران در کاری. ( آنندراج ). در دنبال ماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). عقب افتادن : چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه.
نظامی.
ارسطو چو واماند از آن آفتاب از ابر سیه بست بر خود نقاب.
نظامی.
|| بازماندن. عقب افتادن. دور شدن. منحرف شدن : نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی.
نظامی.
|| تردید حاصل کردن. مردد شدن. ( ناظم الاطباء ). متحیر شدن. تعجب کردن. از تعجّب برجای ماندن. از حیرت متوقف شدن. تأمل کردن : مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.
نظامی.
ز آن سبب کاندر شدن واماند دیرخاک را می کند ومی غرید شیر.
مولوی.
|| کوتاهی کردن رای و اندیشه. ( ناظم الاطباء ). || باز ایستادن. منصرف شدن. منحرف شدن : به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی.
زآنکه از بانگ و علالای سگان هیچ واماندز راهی کاروان.
مولوی.
|| توقف کردن. بازایستادن. ( ناظم الاطباء ). متوقف شدن. ماندن : ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج.
نظامی.
|| متوقف کردن. نگه داشتن. بازداشتن : نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی.
خاقانی.
|| محروم ماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.
نظامی.
حاش اگر امسال ز حج وامانم نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.
خاقانی.
نغمه دیگر رسید آگاه باش تا از آن هم وانمانی خواجه تاش.
واماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) گشاده ماندن . (ناظم الاطباء).گشوده ماندن . باز ماندن . || خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت . (آنندراج ). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب . (ناظم الاطباء). فروماندن از بسیاری تعب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
|| عاجز شدن . درماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || پس افتادن از دیگران در کاری . (آنندراج ). در دنبال ماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). عقب افتادن :
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه .
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب .
|| بازماندن . عقب افتادن . دور شدن . منحرف شدن :
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی .
|| تردید حاصل کردن . مردد شدن . (ناظم الاطباء). متحیر شدن . تعجب کردن . از تعجّب برجای ماندن . از حیرت متوقف شدن . تأمل کردن :
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.
ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر
خاک را می کند ومی غرید شیر.
|| کوتاهی کردن رای و اندیشه . (ناظم الاطباء). || باز ایستادن . منصرف شدن . منحرف شدن :
به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واماندز راهی کاروان .
|| توقف کردن . بازایستادن . (ناظم الاطباء). متوقف شدن . ماندن :
ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج .
|| متوقف کردن . نگه داشتن . بازداشتن :
نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی .
|| محروم ماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.
حاش ﷲ اگر امسال ز حج وامانم
نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.
نغمه ٔ دیگر رسید آگاه باش
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش .
|| از هم رفتن . (ناظم الاطباء). || به میراث باقی ماندن . در تداول به نفرین گویند: الهی وابماند! یعنی الهی زودتر بمیری و [ لباس یا اشیاء متعلق به تو ] به مرده شوی برسد. نظیر: الهی نو بماند!؛ به مرده شو برسد. رجوع به وامانده شود.
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
سعدی .
|| عاجز شدن . درماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || پس افتادن از دیگران در کاری . (آنندراج ). در دنبال ماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). عقب افتادن :
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه .
نظامی .
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب .
نظامی .
|| بازماندن . عقب افتادن . دور شدن . منحرف شدن :
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی .
نظامی .
|| تردید حاصل کردن . مردد شدن . (ناظم الاطباء). متحیر شدن . تعجب کردن . از تعجّب برجای ماندن . از حیرت متوقف شدن . تأمل کردن :
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.
نظامی .
ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر
خاک را می کند ومی غرید شیر.
مولوی .
|| کوتاهی کردن رای و اندیشه . (ناظم الاطباء). || باز ایستادن . منصرف شدن . منحرف شدن :
به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی .
زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واماندز راهی کاروان .
مولوی .
|| توقف کردن . بازایستادن . (ناظم الاطباء). متوقف شدن . ماندن :
ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج .
نظامی .
|| متوقف کردن . نگه داشتن . بازداشتن :
نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی .
خاقانی .
|| محروم ماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.
نظامی .
حاش ﷲ اگر امسال ز حج وامانم
نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.
خاقانی .
نغمه ٔ دیگر رسید آگاه باش
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش .
مولوی .
|| از هم رفتن . (ناظم الاطباء). || به میراث باقی ماندن . در تداول به نفرین گویند: الهی وابماند! یعنی الهی زودتر بمیری و [ لباس یا اشیاء متعلق به تو ] به مرده شوی برسد. نظیر: الهی نو بماند!؛ به مرده شو برسد. رجوع به وامانده شود.
فرهنگ عمید
۱. بازماندن، عقب ماندن.
۲. [عامیانه، مجاز] خسته شدن.
۳. ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری.
۴. [مجاز] حیران و سرگردان شدن.
۵. متوقف شدن، ایستادن.
۲. [عامیانه، مجاز] خسته شدن.
۳. ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری.
۴. [مجاز] حیران و سرگردان شدن.
۵. متوقف شدن، ایستادن.
کلمات دیگر: