کلمه جو
صفحه اصلی

واماندن

فارسی به انگلیسی

to be tired out, to lag


to lag, fatigue, fatigues, to be tired out

fatigue, fatigues


مترادف و متضاد

fail (فعل)
سر خوردن، رد شدن، تصور کردن، شکست خوردن، موفق نشدن، قصور ورزیدن، ورشکستن، واماندن، در ماندن، خیط و پیت شدن، فروگذار کردن، عقیم ماندن

overweary (فعل)
واماندن، زیاده خسته کردن

فرهنگ فارسی

بازماندن، خسته شدن، عقب ماندن، بازمانده، خسته
(مصدر ) ۱ - خسته شدن فرسوده شدن . ۲ - عقب ماندن .

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) خسته شدن ، عقب ماندن .

لغت نامه دهخدا

واماندن. [ دَ ] ( مص مرکب ) گشاده ماندن. ( ناظم الاطباء ).گشوده ماندن. باز ماندن. || خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت. ( آنندراج ). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب. ( ناظم الاطباء ). فروماندن از بسیاری تعب. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.
سعدی.
|| عاجز شدن. درماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || پس افتادن از دیگران در کاری. ( آنندراج ). در دنبال ماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). عقب افتادن :
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه.
نظامی.
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب.
نظامی.
|| بازماندن. عقب افتادن. دور شدن. منحرف شدن :
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی.
نظامی.
|| تردید حاصل کردن. مردد شدن. ( ناظم الاطباء ). متحیر شدن. تعجب کردن. از تعجّب برجای ماندن. از حیرت متوقف شدن. تأمل کردن :
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.
نظامی.
ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر
خاک را می کند ومی غرید شیر.
مولوی.
|| کوتاهی کردن رای و اندیشه. ( ناظم الاطباء ). || باز ایستادن. منصرف شدن. منحرف شدن :
به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی.
زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واماندز راهی کاروان.
مولوی.
|| توقف کردن. بازایستادن. ( ناظم الاطباء ). متوقف شدن. ماندن :
ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج.
نظامی.
|| متوقف کردن. نگه داشتن. بازداشتن :
نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی.
خاقانی.
|| محروم ماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.
نظامی.
حاش اگر امسال ز حج وامانم
نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.
خاقانی.
نغمه دیگر رسید آگاه باش
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش.

واماندن . [ دَ ] (مص مرکب ) گشاده ماندن . (ناظم الاطباء).گشوده ماندن . باز ماندن . || خسته و کوفته شدن از نوردیدن راه به طوری که دیگر راه نتواند رفت . (آنندراج ). بازماندن و درنگی کردن و واپس ماندن خصوصاً از خستگی و رنج و تعب . (ناظم الاطباء). فروماندن از بسیاری تعب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.

سعدی .


|| عاجز شدن . درماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || پس افتادن از دیگران در کاری . (آنندراج ). در دنبال ماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). عقب افتادن :
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه .

نظامی .


ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب .

نظامی .


|| بازماندن . عقب افتادن . دور شدن . منحرف شدن :
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی .

نظامی .


|| تردید حاصل کردن . مردد شدن . (ناظم الاطباء). متحیر شدن . تعجب کردن . از تعجّب برجای ماندن . از حیرت متوقف شدن . تأمل کردن :
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.

نظامی .


ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر
خاک را می کند ومی غرید شیر.

مولوی .


|| کوتاهی کردن رای و اندیشه . (ناظم الاطباء). || باز ایستادن . منصرف شدن . منحرف شدن :
به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.

سنائی .


زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واماندز راهی کاروان .

مولوی .


|| توقف کردن . بازایستادن . (ناظم الاطباء). متوقف شدن . ماندن :
ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج .

نظامی .


|| متوقف کردن . نگه داشتن . بازداشتن :
نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی .

خاقانی .


|| محروم ماندن . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.

نظامی .


حاش ﷲ اگر امسال ز حج وامانم
نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.

خاقانی .


نغمه ٔ دیگر رسید آگاه باش
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش .

مولوی .


|| از هم رفتن . (ناظم الاطباء). || به میراث باقی ماندن . در تداول به نفرین گویند: الهی وابماند! یعنی الهی زودتر بمیری و [ لباس یا اشیاء متعلق به تو ] به مرده شوی برسد. نظیر: الهی نو بماند!؛ به مرده شو برسد. رجوع به وامانده شود.

فرهنگ عمید

۱. بازماندن، عقب ماندن.
۲. [عامیانه، مجاز] خسته شدن.
۳. ناتوان و درمانده شدن از انجام کاری.
۴. [مجاز] حیران و سرگردان شدن.
۵. متوقف شدن، ایستادن.


کلمات دیگر: