good describer
وصاف
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
شرف الدین عبدالله بن فضل الله بن عبدالله شیرازی ملقب به [ وصاف الحضره ] از ادبائ بزرگ قرن هشتم هجری و مورد عنایت سلطان غیاث الدین هشتمین حکمران مغول بود . اثر معروف وی کتاب تجزیه الامصار و تجزیه الاعصار است که بتاریخ وصاف موصوف است و ذیلی است بر جهانگشای جوینی . قبر وصاف در قبرستان کم وسعتی که میان حافظیه و هفت تنان در شیراز میباشد واقع شده است .
وصف کننده، عارف بوصف وبیان حال، پزشگ هم گویند
(صفت ) بسیار وصف کننده وصف شناس .
وصف کننده، عارف بوصف وبیان حال، پزشگ هم گویند
(صفت ) بسیار وصف کننده وصف شناس .
فرهنگ معین
(وَ صّ ) [ ع . ] (ص . ) وصف کننده ، شناسنده وصف و بیان حال .
لغت نامه دهخدا
وصاف . [ وَص ْ صا ] (اِخ ) کویی است در نسف (نخشب ). (معجم البلدان ) :
به کوی وصاف آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامه ٔ تو تا که خوازه بندم کوی .
به کوی وصاف آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامه ٔ تو تا که خوازه بندم کوی .
سوزنی .
وصاف . [ وَص ْ صا ] (اِخ ) لقب عبداﷲبن فضل اﷲ شیرازی صاحب تاریخ وصاف . (ناظم الاطباء). رجوع به وصاف الحضرة شود.
وصاف. [ وَص ْ صا ] ( ع ص ) وصف شناس. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ). عارف به وصف. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). بسیار وصف کننده. ( ناظم الاطباء ) :
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحبقران میخواندش.
وصاف. [ وَص ْ صا ] ( اِخ ) کویی است در نسف ( نخشب ). ( معجم البلدان ) :
به کوی وصاف آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامه تو تا که خوازه بندم کوی.
وصاف. [ وَص ْ صا ] ( اِخ ) لقب عبداﷲبن فضل اﷲ شیرازی صاحب تاریخ وصاف. ( ناظم الاطباء ). رجوع به وصاف الحضرة شود.
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحبقران میخواندش.
خاقانی.
|| طبیب. ( المنجد ). پزشک. حریری آن را بر طبیب اطلاق کرده است. ( از اقرب الموارد ).وصاف. [ وَص ْ صا ] ( اِخ ) کویی است در نسف ( نخشب ). ( معجم البلدان ) :
به کوی وصاف آن نامه را بزن عنوان
به پیش نامه تو تا که خوازه بندم کوی.
سوزنی.
وصاف. [ وَص ْ صا ] ( اِخ ) لقب عبداﷲبن فضل اﷲ شیرازی صاحب تاریخ وصاف. ( ناظم الاطباء ). رجوع به وصاف الحضرة شود.
وصاف . [ وَص ْ صا ] (ع ص ) وصف شناس . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). عارف به وصف . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بسیار وصف کننده . (ناظم الاطباء) :
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحبقران میخواندش .
|| طبیب . (المنجد). پزشک . حریری آن را بر طبیب اطلاق کرده است . (از اقرب الموارد).
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحبقران میخواندش .
خاقانی .
|| طبیب . (المنجد). پزشک . حریری آن را بر طبیب اطلاق کرده است . (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۱. وصف کننده، عارف به وصف و بیان حال.
۲. پزشک.
۲. پزشک.
کلمات دیگر: