همیدون
فارسی به انگلیسی
likewise
now
فرهنگ فارسی
مخفف هم ایدون، همین دم، اکنون، همچنین
۱ - همین دم همین ساعت اکنون . ۲ - همان دم همان لحظه : امیرگفت : من نه این نظامی را میگویم آن نظامی دیگر است . ومن این را خود نشناسم . همیدون آن پادشاه را دیدم که متغیر گشت ... ۲- همچنین نیز : خود بخورد نوش و اولیاش همیدون گوید هر یکی چو می بگیرد شادان ... ( رودکی )
۱ - همین دم همین ساعت اکنون . ۲ - همان دم همان لحظه : امیرگفت : من نه این نظامی را میگویم آن نظامی دیگر است . ومن این را خود نشناسم . همیدون آن پادشاه را دیدم که متغیر گشت ... ۲- همچنین نیز : خود بخورد نوش و اولیاش همیدون گوید هر یکی چو می بگیرد شادان ... ( رودکی )
فرهنگ معین
(هَ ) (ق . ) ۱ - اکنون ، همین دم . ۲ - هم چنین ، به این طریق .
لغت نامه دهخدا
همیدون. [ هََ ] ( ق مرکب ) مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون. ( برهان ). اکنون. حالا :
کنون کشتن رستم آریم پیش
ز دفتر همیدون به گفتار خویش.
سپاری همیدون به من شان ، به بند.
که اخگرْت ریزد همیدون به سر.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه.
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود.
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج.
وندر شکم حامله مشتی پسران است.
همواره همیدون به سلامت بزیادی.
به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی.
همیدون از دهستان ناز دلبر.
همیدون مرغ جسته باز دامت.
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
همیدونش یک مرد دارد نگاه.
بهارش مثال خزان زرگر است.
همیدون می از نو کهن نیک تر.
نماند همیدون جز او هیچ کس.
که تا بد همیدون بدی از نخست.
خراسان را که بی من حال تو چون ؟
همیدونی که من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون.
باز کنون حالها همیدون شد.
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم.
کنون کشتن رستم آریم پیش
ز دفتر همیدون به گفتار خویش.
فردوسی.
سزد گر نیاری به جانشان گزندسپاری همیدون به من شان ، به بند.
فردوسی.
ز گردنده گردون نداری خبرکه اخگرْت ریزد همیدون به سر.
فردوسی.
|| همچنین. نیز. هم. ( یادداشت مؤلف ) : همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه.
فردوسی.
کشوری خالی نخواهد بود از عمال اوور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود.
فرخی.
ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج.
لبیبی.
و آن نار همیدون به زنی حامله ماندوندر شکم حامله مشتی پسران است.
منوچهری.
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی.
منوچهری.
هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی.
منوچهری.
ز گرگان آبنوش ماه پیکرهمیدون از دهستان ناز دلبر.
فخرالدین اسعد.
نبید خورده ناید بازجامت همیدون مرغ جسته باز دامت.
فخرالدین اسعد.
سپردم مشک خود باد وزان راهمیدون میش خود گرگ ژیان را.
فخرالدین اسعد.
به یک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه.
اسدی.
همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است.
اسدی.
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زرهمیدون می از نو کهن نیک تر.
اسدی.
نبد چیز از آغاز و او بود و بس نماند همیدون جز او هیچ کس.
اسدی.
نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدی از نخست.
اسدی.
که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی من حال تو چون ؟
همیدونی که من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون.
ناصرخسرو.
ملک جهان گر به دست دیوان بدباز کنون حالها همیدون شد.
ناصرخسرو.
وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم.
همیدون . [ هََ ] (ق مرکب ) مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون . (برهان ). اکنون . حالا :
کنون کشتن رستم آریم پیش
ز دفتر همیدون به گفتار خویش .
سزد گر نیاری به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ، به بند.
ز گردنده گردون نداری خبر
که اخگرْت ریزد همیدون به سر.
|| همچنین . نیز. هم . (یادداشت مؤلف ) :
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه .
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود.
ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج .
و آن نار همیدون به زنی حامله ماند
وندر شکم حامله مشتی پسران است .
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت بزیادی .
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی .
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر.
نبید خورده ناید بازجامت
همیدون مرغ جسته باز دامت .
سپردم مشک خود باد وزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
به یک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه .
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است .
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
نبد چیز از آغاز و او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچ کس .
نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدی از نخست .
که پرسد زین غریب خوار محزون
خراسان را که بی من حال تو چون ؟
همیدونی که من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون .
ملک جهان گر به دست دیوان بد
باز کنون حالها همیدون شد.
وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم .
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان .
ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی .
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ .
گرایدون که آید فریدون به من
گرفتار گردد همیدون به من .
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی .
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است .
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟
همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر بازنستانی عطا را.
همیدون بود منفعت در نبات
اگر خواجه را مانده باشد حیات .
کنون کشتن رستم آریم پیش
ز دفتر همیدون به گفتار خویش .
فردوسی .
سزد گر نیاری به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ، به بند.
فردوسی .
ز گردنده گردون نداری خبر
که اخگرْت ریزد همیدون به سر.
فردوسی .
|| همچنین . نیز. هم . (یادداشت مؤلف ) :
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه .
فردوسی .
کشوری خالی نخواهد بود از عمال او
ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود.
فرخی .
ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج .
لبیبی .
و آن نار همیدون به زنی حامله ماند
وندر شکم حامله مشتی پسران است .
منوچهری .
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
همواره همیدون به سلامت بزیادی .
منوچهری .
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی .
منوچهری .
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر.
فخرالدین اسعد.
نبید خورده ناید بازجامت
همیدون مرغ جسته باز دامت .
فخرالدین اسعد.
سپردم مشک خود باد وزان را
همیدون میش خود گرگ ژیان را.
فخرالدین اسعد.
به یک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه .
اسدی .
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است .
اسدی .
کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر
همیدون می از نو کهن نیک تر.
اسدی .
نبد چیز از آغاز و او بود و بس
نماند همیدون جز او هیچ کس .
اسدی .
نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدی از نخست .
اسدی .
که پرسد زین غریب خوار محزون
خراسان را که بی من حال تو چون ؟
همیدونی که من دیدم به نوروز؟
خبر بفرست اگر هستی همیدون .
ناصرخسرو.
ملک جهان گر به دست دیوان بد
باز کنون حالها همیدون شد.
ناصرخسرو.
وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان
بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم .
مسعودسعد.
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان .
مسعودسعد.
ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی .
لؤلؤیی .
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ .
نظامی .
گرایدون که آید فریدون به من
گرفتار گردد همیدون به من .
نظامی .
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی .
نظامی .
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است .
نظامی .
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟
همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟
نظامی .
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر بازنستانی عطا را.
سعدی .
همیدون بود منفعت در نبات
اگر خواجه را مانده باشد حیات .
سعدی .
فرهنگ عمید
همین دم، اکنون، همچنین: همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱: ۱/۶۹۲ ).
کلمات دیگر: