کلمه جو
صفحه اصلی

لمعه

فارسی به انگلیسی

brightness, flash, glance

مترادف و متضاد

brightness (اسم)
لمعه

فرهنگ فارسی

کتابی است بعربی در فقه تالیف شمس الدین محمد معروف به شهید اول . مولف آنرا در مدت هفت روز در زندان پیش از مرگ خود نوشته . بنابراین تاریخ تالیف آن با تاریخ شهادت مولف یعنی سال ۷۸۲ ه. ق . یکی است .
گروهی ازمردم، لکه سفید، دسته گیاه خشکیده میان، گیاه تر، اندکی ازعیش وزندگی، لمع ولماع جمع
( اسم ) یک درخش روشنی پرتو : در آمدی زدرم کاشکی چو لمع. نور که بر دو دید. ما حکم اوروان بودی . ( حافظ . ۳٠۸ )
پاره گیاه خشک میان گیاه تر یا گروه مردم .

فرهنگ معین

(لُ عَ ) [ ع . ] (اِ. )۱ - پارة گیاه خشک . ۲ - گروه مردم . ۳ - موی سفید که میان موی سیاه باشد. ج . لمع .
(لَ عِ ) [ ع . لمعة ] (اِ. ) پرتو، روشنی .

(لُ عَ) [ ع . ] (اِ.)1 - پارة گیاه خشک . 2 - گروه مردم . 3 - موی سفید که میان موی سیاه باشد. ج . لمع .


(لَ عِ) [ ع . لمعة ] (اِ.) پرتو، روشنی .


لغت نامه دهخدا

( لمعة ) لمعة. [ ل ُ ع َ ] ( ع اِ ) اره گیاه خشک میان گیاه تر. ج ، لِماع. ( منتهی الارب ). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. ( منتخب اللغات ). || گروه مردم. ( منتهی الارب ). گروه آدمیان. ( منتخب اللغات ). || پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل. ( منتهی الارب ). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت. ( مهذب الاسماء ). || اندکی از زندگانی. || جای درخشان رنگ از اندام. ( منتهی الارب ).و سپیدی که بر سر باشد. ( منتخب اللغات ). ج ، لُمع.

لمعة. [ ل َ ع َ ] ( ع اِ ) لمعه. یک درخش. روشنی ، پرتو : لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطه وجود او بازداشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 7 ). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 274 ). از وقت لمعه فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 394 ). نصربن الحسن بدین لمعه برق منخدع گشت.( ترجمه تاریخ یمینی ). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعه کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 31 ). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعله زبان بلکه از لمعه سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 65 ).
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعه نوری.
سعدی.
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی.
حافظ.
حافظ چه می نهی دل ، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی.
حافظ.

لمعة. [ ل َ ع َ ] (ع اِ) لمعه . یک درخش . روشنی ، پرتو : لمعه ای از فیض نور بحر است اساس و ایالت خطه ٔ وجود او بازداشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 7). رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 274). از وقت لمعه ٔ فلق تا وقت مسقط شفق با طلایع مرگ به بازی درآمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 394). نصربن الحسن بدین لمعه ٔ برق منخدع گشت .(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعه ٔ کهولت صبح در مفارق شباب شب بدمید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31). و اگر این اندیشه بر خاطر گذرد حاصلی جز آن نباشد که قاموس را ناموس برود واز شعله ٔ زبان بلکه از لمعه ٔ سنان گیلانیان خود را در معرض خطر آورده باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 65).
تو در میان خلایق به چشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک لمعه ٔ نوری .

سعدی .


درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه ٔ نور
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی .

حافظ.


حافظ چه می نهی دل ، تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه ٔ سرابی .

حافظ.



لمعة. [ ل ُ ع َ ] (ع اِ) اره ٔ گیاه خشک میان گیاه تر. ج ، لِماع . (منتهی الارب ). پاره ای از گیاه که خشک شده و سپید شده باشد. (منتخب اللغات ). || گروه مردم . (منتهی الارب ). گروه آدمیان . (منتخب اللغات ). || پاره ای از عضو که خشک ماند در وضو و غسل . (منتهی الارب ). آنجا که آب بوی نرسد در غسل و طهارت . (مهذب الاسماء). || اندکی از زندگانی . || جای درخشان رنگ از اندام . (منتهی الارب ).و سپیدی که بر سر باشد. (منتخب اللغات ). ج ، لُمع.


فرهنگ عمید

روشنی، پرتو.

پیشنهاد کاربران

شکل خواندن هر کلمه که سرچ می کنیم رو هم حتماً بذارید


کلمات دیگر: