کلمه جو
صفحه اصلی

لقوه

فارسی به انگلیسی

paralysis (of the face)


jerk, twitch, paralysis, paralysis (of the face)

jerk, twitch


فرهنگ فارسی

مرضی که درچهره انسان پیدامیشودولب ودهان یافک، بطرفی کج میشود
( اسم ) فالج و رعش. یک طرف صورت که در نتیجه نیمی از صورت بیک سو برمیگردد و لبها بخوبی بهم نمیرسد و پلک چشم طرف فالج صورت بخوبی بسته نمیشود و دهان نیز بیک طرف کج میگردد کژ دهانی کژرویی .
الکیمیائی

فرهنگ معین

(لَ وِ ) [ ع . لقوة ] (اِ. ) نوعی بیماری که در صورت انسان باعث کج شدن لب ودهان و فک می شود.

لغت نامه دهخدا

لقوة. [ ل َق ْ وَ ] (اِخ ) یوسف بن الحجاج بن یوسف بن الصیقل . و رجوع به یوسف کاتب ملقب به لقوه ٔ شاعر شود.


( لقوة ) لقوة. [ ل َق ْ وَ ] ( ع اِ ) بیماری کجی دهان و روی از علت. ( منتهی الارب ). علتی که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). علتی آلیة در روی که نیمی از روی به سوئی گردد و هیأت طبیعی آن تباه شود و دو لب به خوبی بهم نیاید و پلک یکی از دو شق تن به یکدیگر نیک منطبق نگردد. بیماریی که در نیمی از روی سستی پیدا شود و دهان خوب جفت نشود و یک چشم بر هم نیاید. کج شدن روی که بیمار نتواند یکی از دو چشم را فروبندد. کژدهانی. کژروئی. بیماری که دهن را کژ کند. ( دهار ). علتی که از آن دست و پای آدمی از کار بماند و روی کج شود. گویند حکماء آئینه ای ساخته اند که صاحب لقوه چون در آن بیند صحت یابد. ( برهان ). علة ینجذب لها شق الوجه الی جهة غیرطبیعیة فیخرج النفحة و البزقة من جانب واحد و لایحسن التقاء الشفتین و لاینطبق احدی العینین. ( بحر الجواهر ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لقوة، به فتح لام و به کسر آن نیز آمده و سکون قاف مرضی باشد که یک شق از روی آدمی را به طرفی کشاند که از آفرینش طبیعی بیرون سازد و براثر این بیماری دم برآوردن و خیو افکندن تنها از شقی که از این بیماری ایمن مانده انجام گیرد و لب بالا بر لب زیرین قرار نیابد، و نیز یکی از دیدگان از بر هم زدن مژگان بازایستد. کذا فی الموجز : یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. ( تاریخ بیهقی ص 610 ). و خداوند مزاج تر را علاج لقوة باید کرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
رنجها داده ست کآن را چاره هست
آن به مثل لقوه و دردسر است.
مولوی.
ملقوّ؛ لقوةزده. ( منتهی الارب ). || ( ص ) زن زودبارگیرنده که در اول دفعه بار گیرد ( به کسر اول نیز آید ) || شتر زودبارگیرنده. || عقاب ماده. عقاب سیاه گون. ذولقوه. ( منتهی الارب ). عقاب. ( بحر الجواهر ). || زن شتابکار و چست و سبک. ج ، لقاء، اَلقاء. ( منتهی الارب ).

لقوة. [ ل ِق ْ وَ ] ( ع ص ) لَقوَة. زن زودبارگیر که در اوّل دفعه بار گیرد. || ناقه زودبارگیر. ( منتهی الارب ).

لقوة. [ ل َق ْ وَ ] ( اِخ ) یوسف بن الحجاج بن یوسف بن الصیقل. و رجوع به یوسف کاتب ملقب به لقوه شاعر شود.

لقوة. [ ل َق ْ وَ ] ( اِخ ) الکیمیائی. رجوع به یوسف لقوة الکیمیائی شود. ( عیون الانباء ج 1 ص 157 ).

لقوة. [ ل َق ْ وَ ] (اِخ ) الکیمیائی . رجوع به یوسف لقوة الکیمیائی شود. (عیون الانباء ج 1 ص 157).


لقوة. [ ل َق ْ وَ ] (ع اِ) بیماری کجی دهان و روی از علت . (منتهی الارب ). علتی که اندر عضله های روی افتد و چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). علتی آلیة در روی که نیمی از روی به سوئی گردد و هیأت طبیعی آن تباه شود و دو لب به خوبی بهم نیاید و پلک یکی از دو شق تن به یکدیگر نیک منطبق نگردد. بیماریی که در نیمی از روی سستی پیدا شود و دهان خوب جفت نشود و یک چشم بر هم نیاید. کج شدن روی که بیمار نتواند یکی از دو چشم را فروبندد. کژدهانی . کژروئی . بیماری که دهن را کژ کند. (دهار). علتی که از آن دست و پای آدمی از کار بماند و روی کج شود. گویند حکماء آئینه ای ساخته اند که صاحب لقوه چون در آن بیند صحت یابد. (برهان ). علة ینجذب لها شق الوجه الی جهة غیرطبیعیة فیخرج النفحة و البزقة من جانب واحد و لایحسن التقاء الشفتین و لاینطبق احدی العینین . (بحر الجواهر). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لقوة، به فتح لام و به کسر آن نیز آمده و سکون قاف مرضی باشد که یک شق از روی آدمی را به طرفی کشاند که از آفرینش طبیعی بیرون سازد و براثر این بیماری دم برآوردن و خیو افکندن تنها از شقی که از این بیماری ایمن مانده انجام گیرد و لب بالا بر لب زیرین قرار نیابد، و نیز یکی از دیدگان از بر هم زدن مژگان بازایستد. کذا فی الموجز : یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را. (تاریخ بیهقی ص 610). و خداوند مزاج تر را علاج لقوة باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
رنجها داده ست کآن را چاره هست
آن به مثل لقوه و دردسر است .

مولوی .


ملقوّ؛ لقوةزده . (منتهی الارب ). || (ص ) زن زودبارگیرنده که در اول دفعه بار گیرد (به کسر اول نیز آید) || شتر زودبارگیرنده . || عقاب ماده . عقاب سیاه گون . ذولقوه . (منتهی الارب ). عقاب . (بحر الجواهر). || زن شتابکار و چست و سبک . ج ، لقاء، اَلقاء. (منتهی الارب ).

لقوة. [ ل ِق ْ وَ ] (ع ص ) لَقوَة. زن زودبارگیر که در اوّل دفعه بار گیرد. || ناقه ٔ زودبارگیر. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

مرضی که در چهرۀ انسان پیدا می شود و لب و دهان یا فک به طرفی کج می شود.


کلمات دیگر: