وشاح
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
حمايل ابريشمي وامثال ان , شال گردن , شال گردن بستن , درشال پيچيدن , روسري
فرهنگ فارسی
(اسم ) ۱- دوالی پهن ومرصع بجواهر رنگارنگ که زنان آنرا از دوش تا بهنگام اندازند و یا دو رشت. منظوم از مروارید و جواهر رنگارنگ که آنها را بر یکدیگر پیچیده حمایل کنند: (( تاقلاد. جید وجود اهل زمان و تمیم. و شاح عروسان دوران گردد. ) ) (( وشاح انعام ایشان متحلی - بدان مقرون گردانیده شد . ) )
موشح زاجل
موشح زاجل
فرهنگ معین
(و یا وُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - حمایل ، پارچة رنگین و زینت شده ای که به شانه و پهلو حمایل کنند. ۲ - شمشیر، کمان . ج . وشائح .
لغت نامه دهخدا
وشاح . [ وَش ْ شا ] (ع ص ) موشِح . زاجل . زجال . تصنیف سرای . حراره گوی .کاری ساز. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به زاجل شود.
وشاح.[ وُ / وِ ] ( ع اِ ) اِشاح. حمیل یعنی دو رشته منظوم از مروارید و جواهر مختلف الالوان که بر یکدیگر پیچیده زنان از گردن تا زیر بغل آویزند، یا آن دوالی است پهن مرصع به جواهر رنگارنگ. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). حمایل که به هندی هار گویند و به معنی گلوبند. ( غیاث اللغات ). گردن بند. ( دهار ). آنچه در بر افکنند. ( مهذب الاسماء ). || امراءة غرثی الوشاح ؛ زن باریک میان. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). ج ، وشح ، وشائح. ( مهذب الاسماء ) ( اقرب الموارد ) :
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن.
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح.
از مه نو وشاح برگیرید.
ثریا وشاحی ز ابریز ذائب.
وشاح. [ وِ ] ( ع اِ ) شمشیر. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).
- ذوالوشاح ؛ شمشیر عمربن خطاب رضی اﷲعنه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به وشاحة شود.
|| قوس. کمان. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).
وشاح. [ وَش ْ شا ] ( ع ص ) موشِح. زاجل. زجال. تصنیف سرای. حراره گوی.کاری ساز. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به زاجل شود.
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن.
فرخی.
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو راگشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح.
مسعودسعد.
گر عزیز مرا قیاس کنیداز مه نو وشاح برگیرید.
مسعودسعد.
قمر همچو تعویذ از سیم صافی ثریا وشاحی ز ابریز ذائب.
( منسوب به حسن متکلم ).
وشاح. [ وِ ] ( ع اِ ) شمشیر. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).
- ذوالوشاح ؛ شمشیر عمربن خطاب رضی اﷲعنه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به وشاحة شود.
|| قوس. کمان. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).
وشاح. [ وَش ْ شا ] ( ع ص ) موشِح. زاجل. زجال. تصنیف سرای. حراره گوی.کاری ساز. ( یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به زاجل شود.
وشاح . [ وِ ] (ع اِ) شمشیر. (المنجد) (اقرب الموارد).
- ذوالوشاح ؛ شمشیر عمربن خطاب رضی اﷲعنه . (ناظم الاطباء). رجوع به وشاحة شود.
|| قوس . کمان . (المنجد) (اقرب الموارد).
وشاح .[ وُ / وِ ] (ع اِ) اِشاح . حمیل یعنی دو رشته ٔ منظوم از مروارید و جواهر مختلف الالوان که بر یکدیگر پیچیده زنان از گردن تا زیر بغل آویزند، یا آن دوالی است پهن مرصع به جواهر رنگارنگ . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). حمایل که به هندی هار گویند و به معنی گلوبند. (غیاث اللغات ). گردن بند. (دهار). آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء). || امراءة غرثی الوشاح ؛ زن باریک میان . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ج ، وشح ، وشائح . (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) :
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن .
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح .
گر عزیز مرا قیاس کنید
از مه نو وشاح برگیرید.
قمر همچو تعویذ از سیم صافی
ثریا وشاحی ز ابریز ذائب .
چون دلبری اندر عقیقین وشاح
چون لعبتی در بسدین پیرهن .
فرخی .
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح .
مسعودسعد.
گر عزیز مرا قیاس کنید
از مه نو وشاح برگیرید.
مسعودسعد.
قمر همچو تعویذ از سیم صافی
ثریا وشاحی ز ابریز ذائب .
(منسوب به حسن متکلم ).
فرهنگ عمید
۱. شمشیر.
۲. کمان.
حمایل، پارچۀ رنگین و مرصع که به شانه و پهلو حمایل می کردند.
۲. کمان.
حمایل، پارچۀ رنگین و مرصع که به شانه و پهلو حمایل می کردند.
۱. شمشیر.
۲. کمان.
حمایل؛ پارچۀ رنگین و مرصع که به شانه و پهلو حمایل میکردند.
کلمات دیگر: