قوم درویش گردیده و ستور مرده و بی توشه .
منفض
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
منفض. [ م ِ ف َ ] ( ع اِ ) بادبیزن و هرچه به وی افشانده شود. ( منتهی الارب ). بادبیزن و هرچه بدان چیزی را برافشانند و بر باد دهند. ( ناظم الاطباء ). مِنسَف . || منفاض. ( اقرب الموارد ). رجوع به منفاض معنی دوم شود.
منفض. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) قوم درویش گردیده و ستورمرده و بی توشه. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گروه درویش شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به انفاض شود.
منفض. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) قوم درویش گردیده و ستورمرده و بی توشه. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گروه درویش شده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به انفاض شود.
منفض . [ م ِ ف َ ] (ع اِ) بادبیزن و هرچه به وی افشانده شود. (منتهی الارب ). بادبیزن و هرچه بدان چیزی را برافشانند و بر باد دهند. (ناظم الاطباء). مِنسَف . || منفاض . (اقرب الموارد). رجوع به منفاض معنی دوم شود.
منفض . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) قوم درویش گردیده و ستورمرده و بی توشه . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گروه درویش شده . (ناظم الاطباء). رجوع به انفاض شود.
کلمات دیگر: