کلمه جو
صفحه اصلی

منفصله

فرهنگ فارسی

( اسم ) مونث منفصل جمع : منفصلات . یا قضیه منفصله . قضیه ایست که حکم در آن بانفصال باشد مانند : [ این عدد یا زوج است یا فرد ] که اگر زوج باشد فرد نیست و بالعکس ( دستورج ۳ ص ۳۴۴ ) و آن شامل انواع است

لغت نامه دهخدا

منفصله. [ م ُ ف َ ص ِ ل َ / ل ِ ] ( ع ص ) منفصلة. تأنیث منفصل. رجوع به منفصل شود.
- حروف منفصله ؛ رجوع به حرف منفصل و کشاف اصطلاحات الفنون ص 320 شود.
- قضایای منفصله ؛در مقابل متصله اند و آن قضایائی می باشند که حکم در هر یک از دو جزء آن منفصل و منافی با حکم جزء دیگر آن باشد. ( از فرهنگ علوم عقلی سجادی ) .
- قضیه منفصله ؛ ( اصطلاح منطق ) قضیه ای است که حکم در آن به انفصال باشد، مانند «این عدد یا زوج است یا فرد» که اگر زوج باشد فرد نیست و بالعکس و آن شامل انواع است. ( از فرهنگ علوم عقلی سجادی ).
- قضیه منفصله حقیقیه ؛ قضیه ای است که تنافی در آن صدقاً و کذباً هر دو باشد. مثال : این عدد یا زوج است یا فرد که نتواند هم زوج باشد هم فرد و یا هیچکدام نباشد.( فرهنگ علوم عقلی سجادی ).
- قضیه منفصله مانعةالجمع ؛ قضیه ای است که تنافی بین دو طرف صدقاً باشد. مثال : این شی یا شجر است یا حجر است که تواند نه شجر باشد و نه حجر و نتواند که هر دو باشد. ( فرهنگ علوم عقلی سجادی ).
- قضیه منفصله مانعةالخلو ؛ قضیه ای است که حکم به تنافی در دو طرف آن کذباً باشد. ( فرهنگ علوم عقلی سجادی ).


کلمات دیگر: