کلمه جو
صفحه اصلی

پیر سالخورده

فرهنگ فارسی

پیر سالخورد پیر کهنسال

لغت نامه دهخدا

پیر سالخورده. [ رِ خوَرْ /خُرْ دَ / دِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیر سالخورد. پیر کهنسال. معمر. قنسر. قنسری. لبح. قلعم. کهکم : تلبیح ؛ پیر سالخورده شدن. ( منتهی الارب ). || پیر دهقان ، که شراب کهنه انگوری باشد. ( برهان ).

جدول کلمات

فرتوت


کلمات دیگر: