کلمه جو
صفحه اصلی

مزیج

عربی به فارسی

مخلوطي (از چند جنس خوب و بد و متوسط) تهيه کردن (مثل چاي) , ترکيب , مخلوط , اميختگي , اميزه , اميخته , اختلا ط , مختلط , رنگارنگ , زد وخورد , قطعه موسيقي مختلط , مجموعه اي از مطالب گوناگون , متنوعات , درهم کردن , اشوردن , سرشتن , قاتي کردن , اميختن , مخلوط کردن


فرهنگ فارسی

( اسم ) مزاج : آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج که نسنجی بچشم عاقل هیچ . ( حدیقه )
بادام تلخ

لغت نامه دهخدا

مزیج. [ م َ ] ( ع اِ ) بادام تلخ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

مزیج. [م ِ ] ( ع اِ ) صورت ممال مزاج است. مزاج :
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ.
سنائی ( حدیقه چ مدرس ص 335 ).
و رجوع به مزاج شود.
- هم مزیج ؛ همنشین. همدم :
خاک است طینت تو و با آب هم مزیج
دلو است طالع تو و با چرخ هم عنان.
خواجوی کرمانی ( در وصف حمام ).
ورجوع به مزاج شود.

مزیج . [ م َ ] (ع اِ) بادام تلخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).


مزیج . [م ِ ] (ع اِ) صورت ممال مزاج است . مزاج :
آن چنانی ز عشق و طبع و مزیج
که نسنجی به چشم عاقل هیچ .

سنائی (حدیقه چ مدرس ص 335).


و رجوع به مزاج شود.
- هم مزیج ؛ همنشین . همدم :
خاک است طینت تو و با آب هم مزیج
دلو است طالع تو و با چرخ هم عنان .

خواجوی کرمانی (در وصف حمام ).


ورجوع به مزاج شود.

فرهنگ عمید

= مزاج

مزاج#NAME?



کلمات دیگر: