کلمه جو
صفحه اصلی

محو کردن


مترادف محو کردن : از بین بردن، زدودن، زایل کردن، معدوم کردن

برابر پارسی : ستردن

فارسی به انگلیسی

blur, efface, erase, expunge

فارسی به عربی

ابهت , لطخة
احذف , امح

ابهت , لطخة


مترادف و متضاد

erase (فعل)
پاک کردن، محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، ستردن، اثار چیزی را از بین بردن

eliminate (فعل)
خرد کردن، برطرف کردن، محو کردن، رفع کردن، زدودن، بیرون کردن، حذف کردن، منتفی کردن

annihilate (فعل)
خرد کردن، نابود کردن، از بین بردن، سربه سر کردن، محو کردن، خنثی نمودن، فنا کردن

expunge (فعل)
نابود کردن، محو کردن، تراشیدن، حذف کردن از

obliterate (فعل)
پاک کردن، سربه سر کردن، محو کردن، زدودن، ستردن، معدوم کردن، ناپدید ساختن

blur (فعل)
محو کردن، تیره کردن، لک کردن

wipe out (فعل)
محو کردن، زدودن

deface (فعل)
محو کردن، از شکل انداختن، ضایع یا محو کردن، بد شکل کردن

blot out (فعل)
محو کردن، زدودن

disfeature (فعل)
محو کردن، از شکل انداختن

cause to disappear (فعل)
محو کردن

raze (فعل)
بریدن، محو کردن، تراشیدن، ویران کردن، ستردن

efface (فعل)
پاک کردن، محو کردن، زدودن، ستردن، خود را تحت الشعاع قرار دادن

rase (فعل)
محو کردن، تراشیدن، خراشیدن، له کردن، ستردن، با خاک یکسان کردن، خراش دادن

از بین بردن، زدودن، زایل کردن، معدوم کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - پاک کردن ستردن : صورت صبر از دل محو کرد. ۲ - نابود کردن : خواهد تا هویت او محو کند ...

لغت نامه دهخدا

محو کردن.[ م َح ْوْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ستردن. سیاه کردن. پاک کردن. بستردن. محق. امحاق. حک کردن. زدودن. طرس. ( منتهی الارب ). طمس. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ). بحق : لطع؛ محو کردن نام کسی را. تطلیس ؛ محو کردن نوشته را. اطمال ؛ محو کردن دفتر. ( منتهی الارب ). طراسة؛ محو کردن نبشته. ( منتهی الارب ). طلس ؛ پاک کردن نوشته و محوکردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ) :
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چه کنم.
خاقانی.
گر زمانه آیت شب محو کرد
آیت روز از مهین اختر بزاد.
خاقانی.
نام خاقانی از تو محو کنند
به بهین نامت اختصاص دهند.
خاقانی.
کی بود جای ملک در خانه صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش.
سعدی.
|| باطل کردن. نسخ کردن. || نابود کردن. نیست کردن.برداشتن. مقابل اثبات : خواهد تا هویت او محو کند. ( اوصاف الاشراف ص 55 ).
ور جهانی پر شود از خار و خس
آتشی محوش کند در یک نفس.
مولوی.
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید.
مولوی.

فرهنگ فارسی ساره

ستردن



کلمات دیگر: