کلمه جو
صفحه اصلی

دیر گه

فرهنگ فارسی

۱ - زمان قدیم مدت دراز . ۲ - دیر وفت بی موقع .

لغت نامه دهخدا

دیرگه. [ گ َه ْ ] ( ق مرکب ) مخفف دیرگاه. مدتی طویل :
اگرچه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید از آن.
فرخی.
بدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدستمی بر امید تو ماه.
اسدی.
- از دیرگه باز ؛ از زمانی دراز. از مدتی پیش :
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست.
اسدی.
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از دیرگه باز.
نظامی.
بشمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی.
سعدی.
- تا دیرگه ؛ تا مدتی طویل :
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله.
مولوی.


کلمات دیگر: