۱ - زمان قدیم مدت دراز . ۲ - دیر وفت بی موقع .
دیر گه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دیرگه. [ گ َه ْ ] ( ق مرکب ) مخفف دیرگاه. مدتی طویل :
اگرچه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید از آن.
کشیدستمی بر امید تو ماه.
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست.
بهم خو کرده اند از دیرگه باز.
که هست از دیرگه باز آشنایی.
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله.
اگرچه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید از آن.
فرخی.
بدی دیر گه کان کمان پیش شاه کشیدستمی بر امید تو ماه.
اسدی.
- از دیرگه باز ؛ از زمانی دراز. از مدتی پیش : درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست.
اسدی.
از آن گریم که جسم و جان دمسازبهم خو کرده اند از دیرگه باز.
نظامی.
بشمشیر از تو بیگانه نگردم که هست از دیرگه باز آشنایی.
سعدی.
- تا دیرگه ؛ تا مدتی طویل : من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله.
مولوی.
کلمات دیگر: