کلمه جو
صفحه اصلی

دیر ساز

فرهنگ فارسی

دیر پیوند .

لغت نامه دهخدا

دیرساز. ( نف مرکب ) دیرپیوند. ( یادداشت مؤلف ). دیرآشنا :
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند پتیاره و دیرساز.
فردوسی.
اگر چه شود بخت او دیرساز
شود بخت فیروز با خوشنواز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ به کسری که آز
ستمکاره دیوی بود دیرساز.
فردوسی.
یکی گفت کای شاه کهترنواز
چرا گشتی اکنون چنین دیرساز.
فردوسی.
- اختردیرساز ؛ بخت دیرساز. بخت نامساعد. بخت ناسازگار :
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختردیرساز آمدند.
فردوسی.
بتاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم.
فردوسی.
- بخت دیرساز ؛ بخت نامساعد :
اگرچه بدی بختشان دیرساز
به کهتر نبرداشتندی نیاز.
فردوسی.
- گنبد دیرساز ؛آسمان ناسازگار. دیرآشتی :
بدیدم که این گنبد دیرساز
نخواهد همی لب گشادن براز.
فردوسی.


کلمات دیگر: