کلمه جو
صفحه اصلی

خالی


مترادف خالی : پوچ، پوک، تهی ، تخلیه، آزاد، رها ، بی سکنه، بلاتصدی، بلامتصدی، بری، عاری، فارغ، صرف، محض، خلوت، خلوتگاه

متضاد خالی : پر، سرشار، اشغال، شلوغ

برابر پارسی : تهی، تُهی، ونگ

فارسی به انگلیسی

devoid, bare, barren, blank, empty, inane, unoccupied, vacant, vacuous, windy, null

empty, vacant-void


devoid, bare, barren, blank, empty, inane, unoccupied, vacant, vacuous, void, windy


فارسی به عربی

بحیرة , خزرة , شاغر , غیر مشغول , فارغ , فقیر , قاحل

مترادف و متضاد

void (صفت)
پوچ، بی اعتبار، عاری، تهی، خالی، باطل، بلاتصدی، عاری از

empty (صفت)
پوچ، تهی، مجوف، خالی، چیز تهی

hollow (صفت)
خشک، پوچ، تهی، مجوف، مقعر، خالی، پوک، غیر صمیمی، توخالی، میان تهی، گودافتاده، بی حقیقت

vacuous (صفت)
پوچ، بی معنی، تهی، خالی، کم عقل، بی مفهوم

destitute (صفت)
عاری، خالی، بی چاره، نیازمند، لات و لوت

deprived (صفت)
محروم، خالی

vacant (صفت)
بی کار، خالی، اشغال نشده، بی متصدی، بلاتصدی

coreless (صفت)
خالی

unoccupied (صفت)
خالی، بدون مستاجر، اشغال نشده

indigent (صفت)
تهی، خالی، تهی دست، تنگدست

unloaded (صفت)
خالی

uncharged (صفت)
خالی، پر نشده، به حساب هزینه نیامده، رسما متهم نشده

tenantless (صفت)
خالی، بدون مستاجر، اشغال نشده

پوچ، پوک، تهی ≠ پر، سرشار


۱. پوچ، پوک، تهی ≠ پر، سرشار
۲. تخلیه
۳. آزاد، رها ≠ اشغال
۴. بیسکنه
۵. بلاتصدی، بلامتصدی
۶. بری، عاری، فارغ
۷. صرف، محض
۸. خلوت، خلوتگاه ≠ شلوغ


فرهنگ فارسی

تهی، جای تهی، آزادورها، یکه وتنها، مجرد
( اسم صفت ) ۱ - تهی مقابل پر . ۲ - آزاد رها. ۳ - تنها منفرد مجرد.
حسن بیک . وی از شعرای دربار جهانگیر پادشاه هندوستان بوده است .

فرهنگ معین

[ ع . ] (ص . ) ۱ - تهی . ۲ - آزاد، رها.

لغت نامه دهخدا

خالی ٔ. [ ل ِءْ ] (ع ص ) شتری که فروخوابد بی علتی یاحرونی کند و نگذارد جا را. یقال : ناقة خالی ٔ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


خالی . (اِ) گلیم بزرگ و منقش و پرزدار که در این زمان قالی گویند. || دایی و خالو. || پوشاک . جامه . لباس . || کمان اَبرو. || لواو علم و رایت . || شعله . (ناظم الاطباء).


خالی. ( ع ص ) تهی. مقابل پر. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شعوری ج 1 ص 385 ) ( فرهنگ نظام ). پرداخته. خِلْوْ. ( منتهی الارب ) ( دهار ). خَلّی. ( دهار ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( المنجد ). صِفر. صَفِر. صُفُر. عِرو. ( منتهی الارب ) :
چون می خورم بساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره مروزی.
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
همان نیمروز از تو خالی مباد
که چون تو ندیده ست گیتی بیاد.
فردوسی.
سگالش بکردند زینسان بهم
دل پهلوان گشت خالی ز غم.
فردوسی.
نیست جائی ز ذکر من خالی
گرچه شهری است یا بیابانی است.
مسعودسعد.
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم.
مسعودسعد.
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب.
مسعودسعد.
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. ( کلیله و دمنه بهرامشاهی ).
همه روز آرزوی تست در او
همه شب خالی از خیال تو نیست.
خاقانی.
یکایک هرچه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای.
نظامی.
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گویی بمیدان.
نظامی.
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفّی از آن تو.
وحشی.
- امثال :
سبوی خالی را به سبوی پر مزن ؛ با وضع تهی و شکم گرسنه با فارغ بالها هم نشینی مکن یا درمیاویز.
سبوی خالی را قد سبوی پر بزن ؛ با وضع تهی خود با فارغ بالها درآویز یا هم نشینی کن شاید نصیبی بری.
مشک خالی و پرهیز آب ؟!؛ یعنی با مشک خالی دیگر پرهیز آب نباید گفت. و چون گفته شود باعث تعجب است. این مثل در جایی استعمال میشود که فاقد شیئی تظاهر بداشتن آن کند. نظیر: شکم خالی و گوز فندقی.
- اطاق خالی ؛ اطاقی که بی سکنه است و در اصطلاح تهرانی ها اطاقی است که مستأجر ندارد.
- تفنگ خالی ؛ تفنگ غیر پر. تفنگ بی فشنگ.
- امثال :
از تفنگ خالی دو نفر میترسند.
- حیاط خالی ؛ حیاط بی سکنه. حیاطی که مستأجر ندارد.

خالی . (اِخ ) حسن بیک . وی از شعرای دربار جهانگیر پادشاه هندوستان بوده است . وفاتش بسال 1021 هَ . ق . اتفاق افتاد و این بیت او راست :
عشق خوبان وفاکیش ندارد سودی
سر آن شوخ بگردم که جفاکیش بود.

(قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2019).



خالی . (ع ص ) تهی . مقابل پر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 385) (فرهنگ نظام ). پرداخته . خِلْوْ. (منتهی الارب ) (دهار). خَلّی . (دهار) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد). صِفر. صَفِر. صُفُر. عِرو. (منتهی الارب ) :
چون می خورم بساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.

عماره ٔ مروزی .


برو آفرین کرد خسرو به مهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
همان نیمروز از تو خالی مباد
که چون تو ندیده ست گیتی بیاد.

فردوسی .


سگالش بکردند زینسان بهم
دل پهلوان گشت خالی ز غم .

فردوسی .


نیست جائی ز ذکر من خالی
گرچه شهری است یا بیابانی است .

مسعودسعد.


نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم .

مسعودسعد.


بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب .

مسعودسعد.


نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ).
همه روز آرزوی تست در او
همه شب خالی از خیال تو نیست .

خاقانی .


یکایک هرچه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای .

نظامی .


چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گویی بمیدان .

نظامی .


ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی .

حافظ.


این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفّی از آن تو.

وحشی .


- امثال :
سبوی خالی را به سبوی پر مزن ؛ با وضع تهی و شکم گرسنه با فارغ بالها هم نشینی مکن یا درمیاویز.
سبوی خالی را قد سبوی پر بزن ؛ با وضع تهی خود با فارغ بالها درآویز یا هم نشینی کن شاید نصیبی بری .
مشک خالی و پرهیز آب ؟!؛ یعنی با مشک خالی دیگر پرهیز آب نباید گفت . و چون گفته شود باعث تعجب است . این مثل در جایی استعمال میشود که فاقد شیئی تظاهر بداشتن آن کند. نظیر: شکم خالی و گوز فندقی .
- اطاق خالی ؛ اطاقی که بی سکنه است و در اصطلاح تهرانی ها اطاقی است که مستأجر ندارد.
- تفنگ خالی ؛ تفنگ غیر پر. تفنگ بی فشنگ .
- امثال :
از تفنگ خالی دو نفر میترسند.
- حیاط خالی ؛ حیاط بی سکنه . حیاطی که مستأجر ندارد.
- جاخالی و جاخالی پای ... رفتن ؛ چون کسی بسفر رود ملاقاتی را که دوستان و آشنایان او برای اظهار مهر و دلداری از نزدیکانش میکنند، «جاخالی و جاخالی پای ... رفتن » نامند.
- جای خالی ؛ جای خلوت . جای مخلّی :
از چارچیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بیغش معشوق و جای خالی .

حافظ.


- || در اصطلاح توپ بازان مکان بازیگر وقتی که بازیگر آن را ترک کرده باشد.
- جای خالی کردن ؛ این مصدر در موردی بکار میرود که کشتی گیر یا مشت باز از جلو حریف در می رود تا حمله ٔ حریف بی نتیجه ماند. و اگر ممکن هم شود حریف خود نیز به زمین آید. و همچنین در وقت گلاویز شدن و نزاع دو طرف این مصدر نیز بهمین معنی استعمال میشود.
- خالی از اغراق ؛ بدون اغراق . (فرهنگ رازی ص 51).
- خالی از معنی ؛ بدون معنی . بی معنی :
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم .

سعدی (بدایع).


- خانه ٔ خالی ؛ خانه ٔ بی سکنه ٔ آن :
ملحد گرسنه در خانه ٔ خالی و طعام
عقل باور نکند کز رمضان بگریزد.

سعدی (گلستان ).


- دیگ خالی ؛ دیگ تهی .
- شاش خالی ؛ بول (بزبان اطفال ).
- شکم خالی ؛ شکم گرسنه : از شکم خالی چه قوت آیدو از دست تهی چه مروت ؟ (سعدی گلستان ).
- || آنکه شکمش تهی از غذا باشد. بی غذا :
شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد.

؟


- ظرف خالی ؛ ظرف بی مظروف .
- گوشه ٔ خالی ؛گوشه ٔ تهی از یار و اغیار :
در خزیدم بگوشه ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی .

نظامی .


- نان خالی ؛ نان بی قاتق . نان بی نانخورش . نان تهی . نان پتی . قِفار.
|| مرد بی زن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عَزَب . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || زن بی شوهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). عَزَبَه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || آنکه درو کند و برکند گیاه تر را. ج ، خالون ، خالین . || نامزروع . غیر مسکون : دشت خالی . زمین خالی . صحرای خالی . بیابان خشک و خالی . || صاف . بی آمیزش . محض . خالص . (ناظم الاطباء). غیرمخلوط. ناممزوج :
بتاریکی دهد مژده همیشه روشنائیمان
که ازدشوارها هرگز نباشد خالی آسانها.

ناصرخسرو.


نصیحت چو خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است و دفع مرض .

سعدی (بوستان ).


|| آزاد. رها. (ناظم الاطباء). || مجوف . میان تهی :
چند زدن چون نی خالی خروش .

امیرخسرودهلوی .


|| مُعَطَّل . بیکار. (ناظم الاطباء). || بلاشاغل . مُهمَل . || بلامدعی . بی مدّعی . || بری . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (المنجد). || بی بار. چون : مگر شتر خالی نمیرود؟ || زمان گذشته .

خالی . (ع ق ) تنها: امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند. (تاریخ بیهقی ). امیر برخاست و فرود سرای رفت ونشاط شراب کردی خالی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).


فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ پُر] تهی.
۲. جای تهی، خلوت.
۳. [مجاز] دور، برکنار.
۴. [مجاز] تنها.
۵. [قدیمی، مجاز] بدون همراهی چیز دیگر.

فرهنگ فارسی ساره

تهی، ونگ


گویش اصفهانی

تکیه ای: xâli
طاری: xâli
طامه ای: xâli
طرقی: xâli
کشه ای: xâli
نطنزی: xâli


واژه نامه بختیاریکا

پیک؛ پوک؛ رات و ریت؛ ریت؛؛ پتیک؛ کَلاپیک؛ لیل؛ مِن پیک؛ هالین ( هالی )

جدول کلمات

تهی

پیشنهاد کاربران

پوچ، پوک، تهی، تخلیه، آزاد، رها، بی سکنه، بلاتصدی، بلامتصدی، بری، عاری، فارغ، صرف، محض، خلوت، خلوتگاه

خالی خود واژه ای پارسی است
خالی=خال ( تهی، سوراخ ) ی ( پسوند نامساز بستگی )


قرون خالیه یعنی قرنهای گذشته.
برای یادسپاری آسان تر فرض کنید قرن ها مانند ظرف هایی هستند که وقتی می آیند مملو و پر ند وقتی می گذرند خالی می شوند.

در گویش بختیاری به خالی ، پَتی گفته می شود .

تهی . . . پوچ . . .


کلمات دیگر: