کلمه جو
صفحه اصلی

خالص


مترادف خالص : بی آمیغ، بی غش، پاک، رحیق، زبده، ساده، سارا، سره، صاف، صافی، غیرمخلوط، مروق، مصفی، مطلق، ناب، ناپالوده ، بی شائبه، بی ریا، بی آلایش، ناآلوده، ویژه، خرج دررفته، وزن بی ظرف

متضاد خالص : ناخالص، ناسره

برابر پارسی : ناب، بی آلایش، پالیده، زدوده، سره

فارسی به انگلیسی

pure, unmixed, unalloyed, net, refined, hard, absolute, clear, fine, high-grade, native, neat, plain, simon-pure, virgin, whole, public domain, crown land, straight, whole grain

public domain, crown land


pure, unmixed, net


absolute, clear, fine, high-grade, native, neat, net, plain, pure, refined, simon-pure, virgin, whole


فارسی به عربی

اصیل , شبکة , صادق , صافی , صلب , مطلق

مترادف و متضاد

absolute (صفت)
مطلق، کامل، قطعی، خالص، مستقل، استبدادی، غیر مشروط، ازاد از قیود فکری، خود رای

sheer (صفت)
راست، مطلق، خالص، پاک، محض، حریری

net (صفت)
اصلی، خالص، اساسی، ویژه، خرج دررفته

pure (صفت)
خالص، منزه، اصیل، عفیف، تمیز، پاک، محض، ناب، سره، بیغش، ژاو

genuine (صفت)
اصلی، خالص، درست، واقعی، حقیقی، اصل، عینی

solid (صفت)
سفت، خالص، یک پارچه، سخت، محکم، بسته، قوی، نیرومند، استوار، قابل اطمینان، جامد، توپر، مستحکم، منجمد، حجمی، سه بعدی، ز جسم

sincere (صفت)
خالص، صادق، صمیمی، بی ریا، قلبی، راست نما، مخلص

downright (صفت)
راست، مطلق، خالص، رک، محض

heartfelt (صفت)
خالص، صمیمی، بی ریا، قلبی، از روی صمیمیت

veridical (صفت)
خالص، صادق، راستگو، از روی حقیقت گویی

virginal (صفت)
خالص، دست نخورده، بکر، دوشیزهای، باکره مانده

unmixed (صفت)
خالص، یک دست

simon-pure (صفت)
خالص، صحیح، بی غل و غش، راست حسینی

unalloyed (صفت)
خالص، ناب، بدون الیاژ، غیر مخلوط

unadulterated (صفت)
خالص، مخلوط نشده، بدون مواد خارجی

بی‌آمیغ، بی‌غش، پاک، رحیق، زبده، ساده، سارا، سره، صاف، صافی، غیرمخلوط، مروق، مصفی، مطلق، ناب، ناپالوده ≠ ناخالص، ناسره


۱. بیآمیغ، بیغش، پاک، رحیق، زبده، ساده، سارا، سره، صاف، صافی، غیرمخلوط، مروق، مصفی، مطلق، ناب، ناپالوده ≠ ناخالص، ناسره
۲. بیشائبه، بیریا
۳. پاک، بیآلایش، ناآلوده
۴. ویژه، خرجدررفته
۵. وزنبیظرف


فرهنگ فارسی

ناب، سره، ساده وبی آلایش، بی آمیغ، بی غش، خلص
( اسم صفت ) بی آمیغ بی آلایش بی غش ناب سره .
نام نهر مهدی است .

فرهنگ معین

(لِ ) [ ع . ] (ص . ) بی آمیغ ، بی آلایش .

لغت نامه دهخدا

خالص. [ ل ِ ] ( ع ص ) ساده. بی آمیغ. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). ناب. صِرف. بَحت. مَحض. صافی. بی غش. سارا :
دلت همانازنگار معصیت دارد
به آب توبه خالص بشویش از عصیان.
خسروانی.
گنه ناب را ز نامه خویش
پاک بستر به دین خالص و ناب.
ناصرخسرو.
ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بِرّ و محض احسان است.
مسعودسعد.
دعای خالص من پس روِ مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا.
خاقانی.
اگر مشک خالص تو داری مگوی
که گرهست خود فاش گردد به کوی.
سعدی ( بوستان ).
شَرَز. صُراح. صَریح. صُمادِح. صَمیم. طازج. طِلق. قَراح. قَریح. مُصاص. مَصامِص. ناصِع. || ویژه. ( صحاح الفرس ). لُب . مَح . قُح . ( دهار ). منه :«عربی قح ». || وزن ظرف افکنده : این جنس خالص پنج من است ؛ یعنی بدون ظرف پنج من است. || پاکیزه. منه : لبن خالص. ( دستورالاخوان ). ماء خالص ؛ آب پاک و زلال. || سپید از هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || تنها. فقط. یگانه. منه : قوله تعالی : و قالوا ما فی بطون هذه الانعام خالصة لذکورنا. ( قرآن 139/6 ). خالصاً لوجه اﷲ؛ تنها برای خدا. || رهائی یابنده. || بیغش. تمام عیار. منه : درم خالص ؛ درم تمام عیار.

خالص. [ ل ِ ] ( اِخ ) نام یکی از خادمان المستضی باﷲ خلیفه عباسی است که با امیرالامراء قطب الدین قیمار میانه خوبی نداشت و از اونزد خلیفه سعایت کرد. حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده آرد: المستضی باﷲ بعد از پدر به خلافت نشست. بزرگ منش و بسیارعطا بود، از مروت او حکایات بسیار است در اول عهدش امیرالامراء قطب الدین قیمار بود و در امارت طول مدت یافته و دیانتی عظیم داشت و محب علما بود. خادمان صندل و خالص را با او عداوت بود و خلیفه را با او بد کردند. ( از تاریخ گزیده حمداﷲ مستوفی ص 268 ).

خالص. [ ل ِ ] ( اِخ ) نام ناحیه عظیمی است در مشرق بغداد تا سور آن. ( از معجم البلدان یاقوت حموی ج 3 ص 390 ). حمداﷲ مستوفی گوید: خالص ولایتی بوده که حالا خراب است بر آب نهروان اما مرتفع تمام است و سی پاره دیه بود حقوق دیوانش هفت تومان و سه هزار دینار است. ( از نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 41 ). صاحب آنندراج می آورد: نهری است شرقی بغداد، بر آن نهر شهری است کلان خالص نام .


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) مکی . محمدحسین مکی ، مکنی به ابن عنقا صاحب کتاب «الواح فی مستقرالارواح » میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 2017).


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) نام نهر مهدی است . (از معجم البلدان یاقوت حموی ج 3 ص 390) .


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) نام ناحیه ٔ عظیمی است در مشرق بغداد تا سور آن . (از معجم البلدان یاقوت حموی ج 3 ص 390). حمداﷲ مستوفی گوید: خالص ولایتی بوده که حالا خراب است بر آب نهروان اما مرتفع تمام است و سی پاره دیه بود حقوق دیوانش هفت تومان و سه هزار دینار است . (از نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 41). صاحب آنندراج می آورد: نهری است شرقی بغداد، بر آن نهر شهری است کلان خالص نام .


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) استرآبادی . نام وی نجیباست و از شعراء میباشد. در فهرست لطائف الخیال از این شاعر که تخلص خالص داشته نام برده شده است . (از فهرست کتابخانه ٔ مدرسه ٔ عالی سپهسالار ج 2 پاورقی ص 482).


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) افندی . شیخ احمد افندی . وی از شاعران عثمانی است پدرش شیخ ثاقب افندی نام داشت . او در درویشی ریاضتها کشید و به سال 1191 هَ . ق . درگذشت . این بیت از جمله ٔ اشعار اوست :
غم لعلی ایله خونابه پاش محنت اولد قجه
سرشک چشممی سیرایدن آدم دم قیاس ایلر.

(قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018).



خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) مشهدی . نام وی محمدرضا و یکی از شاعران پارسی گو است . از قرار شغل او ناظری نذورات بوده و در ابیات زیرکه بر مقدمه ٔ خلاصه ٔ لطائف الخیال آمده از خود نام برده است . این ابیات نمونه ای از شعر او را میرساند:
نسخه ای باکمال و رنگینی
تحفه ای این چنین که می بینی
سعی بنمود میرزاصالح
جمع فرمود میرزاصالح
آنکه او را به وصف حاجت نیست
هیچ وصفی به از سیادت نیست
خالص این تحفه ٔ تمام عیار
هست مجموعه ٔ بهشت و بهار
خواهی ار زین کتاب تاریخش
شد گل انتخاب تاریخش .
(از فهرست کتابخانه ٔ مسجد سپهسالار ج 2 ص 481 و پاورقی 482).


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) نام یکی از خادمان المستضی ٔ باﷲ خلیفه ٔ عباسی است که با امیرالامراء قطب الدین قیمار میانه ٔ خوبی نداشت و از اونزد خلیفه سعایت کرد. حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده آرد: المستضی ٔ باﷲ بعد از پدر به خلافت نشست . بزرگ منش و بسیارعطا بود، از مروت او حکایات بسیار است در اول عهدش امیرالامراء قطب الدین قیمار بود و در امارت طول مدت یافته و دیانتی عظیم داشت و محب علما بود. خادمان صندل و خالص را با او عداوت بود و خلیفه را با او بد کردند. (از تاریخ گزیده ٔ حمداﷲ مستوفی ص 268).


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) هاشمی . ابومحمد حسن بن علی هادی بن محمد جوادحسن هاشمی . وی امام یازدهم شیعیان است . بسال 232 هَ . ق . در مدینه زاده شد و سپس با پدرش بسامره رفت و چون پدرش درگذشت به امامت رسید. وفاتش در سامره اتفاق افتاد. (260 هَ . ق .) او روش پدر خودرا در سلوک سنن صالحه و تقوی و عبادت برگزید. صاحب فصول مهمه می گوید: چون خبر فوت حسن در شهر انتشار یافت ، سامره به لرزه درآمد بازارها تعطیل شد بنوهاشم وقضات و کُتّاب و سرداران و سائر مردم به تشییع جنازه رفتند و جنازه را در محلی که پدرش را بخاک سپرده بودند بخاک سپردند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 287 و 231).


خالص . [ ل ِ ] (اِخ ) هندی . سیدامتیازخان . وی شاعر ایرانی نژاد است . در مشهد زاده شد و سپس به هندوستان رفت . در هندوستان جلب توجه عالمگیر نمود ووالی گجرات گردید. وفاتش در قرن 12 هَ . ق . اتفاق افتاد. او را دیوان شعری است که این بیت از آن است :
دور از آن کو چو مرغ قبله نما
آن قدرها طپیده ام که مپرس .

(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2018).



خالص . [ ل ِ ] (ع ص ) ساده . بی آمیغ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ناب . صِرف . بَحت . مَحض . صافی . بی غش . سارا :
دلت همانازنگار معصیت دارد
به آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان .

خسروانی .


گنه ناب را ز نامه ٔ خویش
پاک بستر به دین خالص و ناب .

ناصرخسرو.


ای کریمی که خوی و عادت تو
خالص بِرّ و محض احسان است .

مسعودسعد.


دعای خالص من پس روِ مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا.

خاقانی .


اگر مشک خالص تو داری مگوی
که گرهست خود فاش گردد به کوی .

سعدی (بوستان ).


شَرَز. صُراح . صَریح . صُمادِح . صَمیم . طازج . طِلق . قَراح . قَریح . مُصاص . مَصامِص . ناصِع. || ویژه . (صحاح الفرس ). لُب ّ. مَح ّ. قُح ّ. (دهار). منه :«عربی قح ». || وزن ظرف افکنده : این جنس خالص پنج من است ؛ یعنی بدون ظرف پنج من است . || پاکیزه . منه : لبن خالص . (دستورالاخوان ). ماء خالص ؛ آب پاک و زلال . || سپید از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || تنها. فقط. یگانه . منه : قوله تعالی : و قالوا ما فی بطون هذه الانعام خالصة لذکورنا. (قرآن 139/6). خالصاً لوجه اﷲ؛ تنها برای خدا. || رهائی یابنده . || بیغش . تمام عیار. منه : درم خالص ؛ درم تمام عیار.

فرهنگ عمید

۱. ناب، سره.
۲. پاک، بی آلایش.
۳. بدون ظرف: وزن خالص.

دانشنامه عمومی

خالص ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
خالص (آلبوم)، نخستین آلبوم جهانی هیلی وستنرا
خالص (فیلم ۲۰۰۹)، فیلمی درام به کارگردانی لیسا لانگست

دانشنامه آزاد فارسی

خالص (homozygous)
در جانداران، وجود دو الل (دگره) یکسان برای یک صفت مفروض. افراد خالص، نسبت به یک صفت، همیشه افراد نظیر خود را برای صفت مذکور پدید می آورند. به عبارت دیگر، آمیزش آن ها با فرد دیگری که از نظر ژنتیکی شبیه خودشان است، افرادی پدید می آورد که از نظر ظاهر شبیه آن هایند. سویه ها یا گونه های درون زاد (خویش زاد) تقریباً در همۀ صفات خویش خالص اند. الل های مغلوب فقط در حالت خالص بیان می شوند. موجودات ناخالص (هتروزیگوت) برای یک صفت مفروض دو الل متفاوت دارند.

فرهنگ فارسی ساره

سره، ناب، زدوده


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به ناب و غیر آمیخته با چیزی دیگر خالص می گویند.عنوان یاد شده در بابهایی نظیر طهارت، صلات، زکات، کفارات و دیات به کار رفته است.
پوشیدن لباس ابریشم خالص برای مرد حرام است و پوشیدن آن در نماز موجب بطلان آن می شود. در اینکه پوشیدن مثل عرقچین، کمربند و جوراب ابریشمی خالص- که به تنهایی ساتر عورت نیست- موجب بطلان نماز می گردد یا نه، اختلاف است
زکات طلا و نقره خالص
به طلا و نقره ای که آمیخته با فلزی دیگر است زکات تعلّق نمی گیرد، مگر آنکه خالص آن به حد نصاب برسد.
مراد از دینار
بنابر تصریح برخی، مراد از هر دینار در کفاره و دیه یک مثقال طلای خالص مسکوک است.

واژه نامه بختیاریکا

ماک

جدول کلمات

قح , ناب , سره , بی غش, ژاو, زبده, سارا

پیشنهاد کاربران

سارا

تخلیص

Net
بار مثبت خالص=Net positive charge

در پهلوی " اپیژک " ، اپیژکین = خلوص

قح

در پهلوی همچنین واژه " أگومگ" از بن گمیختن به چم آمیختن و آمیغ و ترکیب کردن گرفته شده و با پسوند منفی ساز " أ" به مفهوم خالص است ، برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی از مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.

سره

خالص از هر چیز = لب . لبالب

بی آمیغ، بی غش، پاک، رحیق، زبده، ساده، سارا، سره، صاف، صافی، غیرمخلوط، مروق، مصفی، مطلق، ناب، ناپالوده، بی شائبه، بی ریا، بی آلایش، ناآلوده، ویژه، خرج دررفته، وزن بی ظرف

محض

نِژاده
کسی یا چیزی که پاک از هرگونه ناخالصی باشد

عینی

صفی

بی غش و قلب

صمیم

بی آمیخت
سارا
برگزیده
ساف ( که واژه ایست پارسی به زبان تازی رفته و صاف شده است.


درود
بر گمانیم که واژه بی آمیغ که بر چم خالص و در آرش سارا ست، می تواند زیباتر و رساتر شده و در جای خالص واژه
بی آمیخت
را ب کار یندیم.

کامل عیار. [ م ِ ع ِ ] ( ص مرکب ) زر ده دهی . ( فرهنگ نظام ) .
- نقره ٔ کامل عیار ؛ نقره ٔ خالص . مؤلف تذکرةالملوک آرد: نقره ٔ کامل عیار آن است که از سطح قرص نقره بعد از برآمدن از کوره ٔ قال شاخچه ها به شکل حباب سر میزند، و به همین جهت نقره ٔ خالص را شاخدار میگویند. ( تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 22 ) .
|| مجازاً هر کس و چیز بی عیب . ( فرهنگ نظام ) . تمام عیار. ( آنندراج ) . کامل . بی غل و غش . ( آنندراج ) :
رتبه ٔ کامل عیاران از محک ظاهر شود
تن به سنگ کودکان ده دامن صحرا مگیر.
صائب ( از آنندراج ) .


رجوع به کامل العیار شود.

سارا. ( ص ) خالص را گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ خطی کتابخانه لغت نامه ) . خالص و صاف. ( شعوری ) . خالص و ویژه. ( آنندراج ) . اگرچه این لفظ به این معنی شایستگی صفت دیگر چیزها را نیز دارد لیکن ترکیب آن بجز عنبر و مشک وزر بنظر نیامده است. همچو عنبرسارا، و زر سارا. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( انجمن آرا ) ( رشیدی ) ( غیاث ) ( آنندراج ) . پاک. بی آمیغ. ناب. تمیز. بی بار.

مطلق . . . . ناب . . . سره . . . پاک . . .

صریح

ژاو . . . ساره. . . . سارا . . . . زبده . . . . ناب . . .


کلمات دیگر: