مترادف حرج : بزه، تقصیر، جرم، گناه، تنگی، ضیق، فشار، مضیقه، اعتراض، باک، درماندگی، دلتنگی، پرهیز، مسئولیت، تلطیف
حرج
مترادف حرج : بزه، تقصیر، جرم، گناه، تنگی، ضیق، فشار، مضیقه، اعتراض، باک، درماندگی، دلتنگی، پرهیز، مسئولیت، تلطیف
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
بحراني , وخيم , منتقدانه
مترادف و متضاد
بزه، تقصیر، جرم، گناه
تنگی، ضیق، فشار، مضیقه
اعتراض، باک
درماندگی
دلتنگی
پرهیز، مسئولیت، تلطیف
۱. بزه، تقصیر، جرم، گناه
۲. تنگی، ضیق، فشار، مضیقه
۳. اعتراض، باک
۴. درماندگی
۵. دلتنگی
۶. پرهیز، مسئولیت، تلطیف
فرهنگ فارسی
(اسم ) ۱ - تنگی فشار . ۲ - جای تنگ مضیقه . ۳ - گناه بزه . ۴ - باک اعتراض: (( اگر موفق نشوید حرجی نیست . ) ) ۵ - ( مصدر ) تنگدل شدن بکار در ماندن .
حرجوج حرجج
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
حرج . [ ح َ ] (ع اِ) جنازه ٔ گبران . (مهذب الاسماء محمودبن عمر ربنجنی ). جنازه . تابوت . ج ، حِراج .
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج.
صوفئی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج.
صابران را کی رسد جور و حرج.
حرج. [ ح َ رَ ] ( ع مص ) خیره شدن چشم. || حرمت. حرام شدن چیزی. || بحث. || تنگی. ( مهذب الاسماء ). تنگ شدن. تنگی دل. ( زمخشری ) ( ترجمان عادل ). تنگ بودن.
حرج.[ ح َ ] ( ع مص ) حرج چیزی بر کسی ؛ حرام شدن آن بر وی. || حرج عین در چیزی ؛ خیره شدن چشم در چیزی. || حرج صدر؛ تنگ شدن. تنگ آمدن سینه.
حرج. [ ح َ ] ( ع اِ ) جنازه گبران. ( مهذب الاسماء محمودبن عمر ربنجنی ). جنازه. تابوت. ج ، حِراج.
حرج. [ ح َ رِ ] ( ع ص ) جای نیک تنگ. || مرد گناهکار. || آنکه از کارزار روی نگرداند.
حرج. [ ح ِ ] ( ع اِ ) گناه. ( منتهی الارب ). بزه. || رسنها که برای صید درندگان نصب کنند. ( منتهی الارب ). || جامه ها که بر طناب اندازند خشک شدن را. ج ، حِراج. || گوش ماهی که برای دفع چشم زخم به گلو آویزند. || قلاده سگ. ج ، حِراج. || آنچه به سگ شکاری دهند از صید. بهره سگ صید از گوشت شکاری. || رزه که جامه بر آن افکنند تا خشک شود.
حرج. [ ح ُ ] ( ع ص ، اِ ) حرجوج. حرجج.
حرج. [ ح ُ ] ( ع اِ ) ج ِ حَرَجة. ( معجم البلدان ).
حرج. [ ح ُ ] ( اِخ ) نام غدیری به دیار فزارة و نام آن ابن حرج است لکن ابن دُرید آنرا حرج به اسقاط ابن روایت کرده است. ( معجم البلدان ). || نام موضعی. ( منتهی الارب ).
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج .
مولوی .
|| مکان تنگ . جای تنگ بسیاردرخت که ماشیه بدان رسیدن نتواند. || سختی . (دهار) :
صوفئی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج .
مولوی .
باز گفت الصبر مفتاح الفرج
صابران را کی رسد جور و حرج .
مولوی .
|| ناقه ٔ لاغر و باریک . ناقه ٔ دراز بر روی زمین . || چهارچوب بسته که مرده بر روی آن نهند و آن طریقه ٔ گبران باشد. کاهو. || ناقه ای که از نر دور دارند و بر وی سوار نشوند تا فربه گردد. || ج ِ حَرَجة.
حرج . [ ح َ رَ ] (ع مص ) خیره شدن چشم . || حرمت . حرام شدن چیزی . || بحث . || تنگی . (مهذب الاسماء). تنگ شدن . تنگی دل . (زمخشری ) (ترجمان عادل ). تنگ بودن .
حرج . [ ح َ رِ ] (ع ص ) جای نیک تنگ . || مرد گناهکار. || آنکه از کارزار روی نگرداند.
حرج . [ ح ِ ] (ع اِ) گناه . (منتهی الارب ). بزه . || رسنها که برای صید درندگان نصب کنند. (منتهی الارب ). || جامه ها که بر طناب اندازند خشک شدن را. ج ، حِراج . || گوش ماهی که برای دفع چشم زخم به گلو آویزند. || قلاده ٔ سگ . ج ، حِراج . || آنچه به سگ شکاری دهند از صید. بهره ٔ سگ صید از گوشت شکاری . || رزه که جامه بر آن افکنند تا خشک شود.
حرج . [ ح ُ ] (اِخ ) نام غدیری به دیار فزارة و نام آن ابن حرج است لکن ابن دُرید آنرا حرج به اسقاط ابن روایت کرده است . (معجم البلدان ). || نام موضعی . (منتهی الارب ).
حرج . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حَرَجة. (معجم البلدان ).
حرج . [ ح ُ ] (ع ص ، اِ) حرجوج . حرجج .
حرج .[ ح َ ] (ع مص ) حرج چیزی بر کسی ؛ حرام شدن آن بر وی . || حرج عین در چیزی ؛ خیره شدن چشم در چیزی . || حرج صدر؛ تنگ شدن . تنگ آمدن سینه .
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) اعتراض، شکایت.
۳. (اسم ) گناه، بزه.
* حرجی بر کسی نبودن: گناه و اعتراضی متوجهِ او نبودن.
۱. تنگی و فشار.
۲. (اسم) اعتراض؛ شکایت.
۳. (اسم) گناه؛ بزه.
〈 حرجی بر کسی نبودن: گناه و اعتراضی متوجهِ او نبودن.
دانشنامه عمومی
"لاحرج علیک ":گناهى برتونیست،اعتراضی برتو نیست، [ولاعلى المریض حرج:ونیست بربیمار گناه واعتراضی.] المنجد،عربی به فارسی ،ترجمه محمدبندرریگی،ذیل حرف:حرج.
دانشنامه اسلامی
معنی جُنَاحَ: گناه - حرج -تنگنا - عدول کردن
تکرار در قرآن: ۱۵(بار)
تنگی. (صحاح، مجمع) راغب گوید: اصل آن محل جمع شدن شیء است و از آن تنگی به نظر آمده لذا به تنگی و گناه حرج گفتهاند . خدا نمیخواهد برای شما تنگی و زحمت پدید کند. این کتابی است که بر تو نازل شده در سینه ات از تنگی نباشد. گاهی آن را گناه معنی کردهاند نظیر این آیه آیه درباره جهاد است که ضعیفان و مریضان و ناداران از آن معافند در صورتیکه به خدا و رسول نیکخواه باشند. ولی بهتر است «حرج» را تنگی معنی کنیم یعنی بر اینان تنگی نیست و نمیگوئیم حتماً باید جهاد کنند ولی به خدا رسول خیرخواه باشند. همچنین است آیه 17 سورهفتح . حرج در اینجا اسم است به معنای تنگ و آن «ضَیِّقاً» را تأکید میکند یعنی سخت تنگ و تنگ تنگ. ذیل آیه این مطلب را روشن میکند زیرا اگر کسی را به هوا بالا ببریم در اثر کم شدن و تمام شدن اکسیژن سینهاش شدیداً تنگ شده و به خفقان خواهد افتاد. معنی آیه چنین میشود: هر که را خدا بخواهد اضلال کند سینهاش را کاملا تنگ میگرداند گوئی به شدّت در آسمان بالا میرود بعضی از بزرگان «حرج» را از «ضیقّاً» جدا کرده و گوید: «حَرَجاً کَاَنَّما یَصَعَّدُ فی السَّماءِ» بیان و نفسیر «ضیّقاً» است. به نظرم این احتمال چندان قوب نیست و «کَاَنَّما یَصَعَّدُ» به تنهائی مشبّه به کلام سابق است . در المیزان فرموده: ظاهر آیه درباره جعل حقّی برای مؤمنان است که میتوانند از خانههای نزدیکان خود و رفیقان خود و از خانههای دیگر که اطمینان دارند به مقدار حاجت بخورند... و ذکر کور و لنگ و مریض برای آن است که قدرت بر کسب ندارند و گرنه فرقی میان آنها و غیر آنها نیست .