کلمه جو
صفحه اصلی

خاموش شدن


مترادف خاموش شدن : ساکت شدن، دم فرو بستن، خاموشی گزیدن، ازجوش و خروش افتادن، فرو نشستن، از بین رفتن، منطفی شدن، تاریک شدن، قطع شدن جریان برق

فارسی به انگلیسی

die, to keep sillent

to keep sillent,


die


فارسی به عربی

صمة , ما زال

مترادف و متضاد

snuff (فعل)
خاموش شدن، با فوت خاموش کردن، انفیه زدن

be silent (فعل)
خاموش شدن

keep silence (فعل)
خاموش شدن

die out (فعل)
خاموش شدن

go out (فعل)
خاموش شدن، دست کشیدن از، بیرون رفتن، چاپ یا منتشر شدن، اعتصاب کردن

remain silent (فعل)
خاموش شدن

ساکت‌شدن، دم فرو بستن، خاموشی گزیدن


ازجوش و خروش افتادن


فرو نشستن، از بین‌رفتن


منطفی شدن


تاریک شدن


قطع‌شدن جریان برق


۱. ساکتشدن، دم فرو بستن، خاموشی گزیدن
۲. ازجوش و خروش افتادن
۳. فرو نشستن، از بینرفتن
۴. منطفی شدن
۵. تاریک شدن
۶. قطعشدن جریان برق


فرهنگ فارسی

حرف نزدن ساکت شدن

لغت نامه دهخدا

خاموش شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) حرف نزدن. ( ناظم الاطباء ). ساکت شدن. دم فروبستن. زبان در کام کشیدن. از سخن باز ایستادن. اِخراد. ( اقرب الموارد ). اِرمام. ( تاج المصادر بیهقی ) ( اقرب الموارد ). اِسکاتة. ( اقرب الموارد ). اِضباب. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( منتهی الارب ). اِسماط. ( منتهی الارب ). اِقراد. ( اقرب الموارد ). اِمساک. اِسطار. ( منتهی الارب ). اِنصاف. ( تاج المصادر بیهقی ). تَسمیط. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). تَصمیت. ( اقرب الموارد ). ضَب . ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( منتهی الارب ).سَکت. سُکوت. ( تاج المصادر بیهقی ) ( اقرب الموارد ). نَصت. ( منتهی الارب ) : خاموش شدم که دانستم که راست می گوید اما قرار نمی یافتم. ( تاریخ بیهقی ).
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد
یاد تو ز خاطرم فراموش نشد.
خاقانی.
گویاترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم.
خاقانی.
افسوس که اهل خرد و هوش شدند
وز خاطر یکدگر فراموش شدند
آنانکه بصد زبان سخن میگفتند
آیا چه شنیده اند که خاموش شدند.
مقیمی.
|| خاموش شدن از خشم. از حال غضب بیرون آمدن. از عصبانیت در آمدن. از تندی فرونشستن. فروکش کردن. فرود آمدن. کَظم. کُظوم. ( اقرب الموارد ). || خاموش شدن از بیم. از روی ترس دم فروبستن. اِسباط. || خاموش شدن آتش. فرومردن آتش. اِنطَفاء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || خاموش شدن چراغ. فرومردن چراغ. خفتن چراغ.
- خاموش شدن چراغ عمر ؛ مردن. جان سپردن. وفات کردن.
- خاموش شدن از اندوه ؛ از اندوه بیرون آمدن.

واژه نامه بختیاریکا

رَهدِن به کوری

پیشنهاد کاربران

درحال اتمام شارژ



فرونشستن

گم صدا شدن

بی صدا شدن ( از ترکیبات استاد جنتی عطائی )

رفتن نور

در خانه بودیم که ناگاه نور رفت

منطفی شدن ؛ خاموش شدن. فرومردن : نایره آن محنت منطفی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331 ) .
مصباح باصره شود از نفح منطفی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ بحرالعلومی ص 1404 ) .
ز آتش مؤمن از این رو ای صفی
می شود دوزخ ضعیف و منطفی.
مولوی.
چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 126 ) . عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 285 ) . گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 22 ) .


کلمات دیگر: