کلمه جو
صفحه اصلی

حرکت دادن


مترادف حرکت دادن : تکان دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن، جابه جا کردن، کوچاندن، کوچ دادن، تحریک کردن، فعال کردن

برابر پارسی : جنبیدن، نوانیدن

فارسی به انگلیسی

move, shift

to move


فارسی به عربی

ادفع , انهض , تحرک , تحریک

مترادف و متضاد

تحریک کردن، فعال کردن


۱. تکان دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن
۲. جابهجا کردن
۳. کوچاندن، کوچ دادن
۴. تحریک کردن، فعال کردن


stir (فعل)
تکان دادن، جم خوردن، بهم زدن، حرکت دادن، به جنبش دراوردن، بجوش آوردن، تحریک کردن یا شدن

move (فعل)
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن

propel (فعل)
بردن، سوق دادن، حرکت دادن، بجلو راندن، پیش راندن

rouse (فعل)
خون کسی را بجوش اوردن، بهم زدن، رم دادن، حرکت دادن، از خواب بیدار شدن، بهیجان در اوردن

تکان دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن


جابه‌جا کردن


کوچاندن، کوچ دادن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) جنبش دادن بحرکت در آودرن جنبانیدن .

لغت نامه دهخدا

حرکت دادن. [ ح َ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از جائی به جائی منتقل کردن چیزی را. || به حرکت درآوردن ماشین را.

واژه نامه بختیاریکا

چُمنیدِن؛ ور شو دادن

پیشنهاد کاربران

sweep
. E. g
( مثل هنگام جارو کردن به طور سرتاسری ) حرکت دادن
to sweep one's hand through one's hair
دست خود را بر موی خود کشیدن
Her dress swept the floor
لباس خانمه/دختره کف اتاق کشیده میشد
her eyes swept the room
چشمانش اتاق را برانداز کرد.

- از جای برکندن اسب ؛ گسیل کردن و حرکت دادن آن. براه انداختن آن :
بگفت این و از جای برکند اسب
بیامد بکردار آذرگشسب.
فردوسی.


کلمات دیگر: