مترادف خایه : بیضه، تخم، خصیه، گند، تخم مرغ، خاگینه
خایه
مترادف خایه : بیضه، تخم، خصیه، گند، تخم مرغ، خاگینه
فارسی به انگلیسی
egg
testicle
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
بیضه، تخم، خصیه، گند
تخممرغ، خاگینه
۱. بیضه، تخم، خصیه، گند
۲. تخممرغ، خاگینه
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بلیف خرما پیچیده بینمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیربگاز.
چون کشی آن کلان دو خایه فنج.
ز پشت پدر خایه بیرون کنم.
برو داغ بنهاد و او را ببست.
بحقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیآمد خروشان و رخساره زرد.
زهارها شده پر گوه و خایه ها شده غر.
سوزنی تیز در گرفته بچنگ
کرده زی خایه های خویش آهنگ.
- دوخایه ؛ بیضتین. خصیتین. انثیین. انثیان.
- نیم خایه ؛ آنکه یکی از بیضتین او را در آورده باشند.
|| نیمکره و مجازاً فلک.
آن خایهای زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو بر زد سیماب آتشین سر.
بخایه اسب حضرت عباس ؛چون از کسی چیزی فوت شود و به او تذکر دهند او در جواب گوید بخایه اسب حضرت عباس از جواب او فهمیده میشود که این فوت او را اثری ندارد.
خایه حلاج بودن ؛ لرزان بودن.
فلانی خایه چپ فلان کس است ؛ بیشتردر محاوره لوطیان بکار رود و به معنی آن است که فلانی پیش او بسیار اعتبار دارد.
فلانی خایه چپ فلان کس نیست ؛ در محاوره لوطیان خطابی است برای توهین کسی.
|| تخم و بیضه هر جانور. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) :
چو گشتاسب آن اژدها را بدید
کمان را بمالید و اندر کشید
چو نزدیک اسب اندر آمد ز راه
سرونی بزد بر سرین سیاه
که از خایه تا ناف او بر درید
بلیف خرما پیچیده بینمت همه تن
فشرده خایه به انبر بریده کیربگاز.
منجیک .
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
منجیک .
که زین خایه گرمایه بیرون کنم
ز پشت پدر خایه بیرون کنم .
فردوسی .
بجایی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست .
فردوسی .
بخایه نمک بر پراگند زود
بحقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیآمد خروشان و رخساره زرد.
فردوسی .
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها شده پر گوه و خایه ها شده غر.
لبیبی .
و این ستوربان خایه او [ مهتدی خلیفه ] را بیفشردتا بمرد. (مجمل التواریخ و القصص ).
سوزنی تیز در گرفته بچنگ
کرده زی خایه های خویش آهنگ .
سنائی .
- بخایم ؛ در تداول عامه وقتی کسی را مطلبی از دست رفته باشد چون به او بگویند که فلان چیز را از دست دادی او اگر در جواب گفت «بخایم » یا «بخایت » یا «بخایه ٔ پسرم » کنایه از این است که من را توجه به فلان چیز نیست و از دست رفتن آن اثری ندارد.
- دوخایه ؛ بیضتین . خصیتین . انثیین . انثیان .
- نیم خایه ؛ آنکه یکی از بیضتین او را در آورده باشند.
|| نیمکره و مجازاً فلک .
آن خایهای زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو بر زد سیماب آتشین سر.
خاقانی .
- امثال :
بخایه ٔ اسب حضرت عباس ؛چون از کسی چیزی فوت شود و به او تذکر دهند او در جواب گوید بخایه ٔ اسب حضرت عباس از جواب او فهمیده میشود که این فوت او را اثری ندارد.
خایه ٔ حلاج بودن ؛ لرزان بودن .
فلانی خایه ٔ چپ فلان کس است ؛ بیشتردر محاوره ٔ لوطیان بکار رود و به معنی آن است که فلانی پیش او بسیار اعتبار دارد.
فلانی خایه ٔ چپ فلان کس نیست ؛ در محاوره ٔ لوطیان خطابی است برای توهین کسی .
|| تخم و بیضه ٔ هر جانور. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
چو گشتاسب آن اژدها را بدید
کمان را بمالید و اندر کشید
چو نزدیک اسب اندر آمد ز راه
سرونی بزد بر سرین سیاه
که از خایه تا ناف او بر درید
جهانجوی تیغ از میان برکشید.
فردوسی .
سیه چشم و بور ابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولاد سم .
فردوسی .
و از اسپان خنگ آن به که پس سر و ناصیه و پا و شکم و خایه و دم و چشمها همه سیاه بود. (نوروزنامه ). اگر خایه ٔ بزکوهی را که خصیةالابل خوانند خشک کنند و بخورد مارگزیده دهند نجات یابد. (برهان قاطع).
- امثال :
مگسهای خایه ٔ خر را می شمردم ؛ کنایه از بیکاری و کار معین نداشتن است .
|| کونه (یعنی گلوله هایی که در بن پاره ای گیاهان باشد چون کلم و چغندر و غیره ) : خایه ٔ کرنب را بتازی قنبیط گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی )... اَلقُنَّبیط؛ خایه ٔ کرنب . (مهذب الاسماء). || خایسک که به معنی چکش است . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) :
با اجل بر زدن چگونه بود
خایه ٔ مرغ و خایه ٔ سندان .
حکیم نزاری (از انجمن آرای ناصری ).
|| هرچه بشکل تخم مرغ باشد :
بر آن برنهادند سالی که شاه
ستاند ز قیصر بهر مهر ماه
ز زر خایه ٔ ریخته صدهزار
ابا هریکی گوهر شاهوار
زره بود و دیبای پرمایه بود
ز زر کرده آکنده صد خایه بود.
فردوسی .
ز سیم سره خایه صدبار هشت
که هریک بمثقال صد بر گذشت .
(گرشاسب نامه ).
|| بیضه ٔ مرغ . تخم مرغ . تخم ماکیان . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ). مرغانه . چوزی . خاگ :
تذرو تا که همی در خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیرپرکند پستان .
بوشکور بلخی .
دیگر سال دعا کرد موسی گفت این خواسته های ایشان سنگ گردان . خدای عزوجل آن رحمت ایشان از درم و دینار و از غله و از هر چیز که از درخت برآمدی و از زمین برستی آن سال همه سنگ گردانیدتا خایه که از مرغ بیفتادی سنگ گشتی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بگاه سایه بر او تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرد کمند رستم زال .
منجیک .
بیاورد خوانی بر شهریار
برو خایه و تره ٔ جویبار.
فردوسی .
که مرغی که زرین همی خایه کرد
بمرد و سرباربی مایه کرد.
فردوسی .
چنین گفت داننده دهقان سغد
که برناید از خایه ٔ باز جغد.
فردوسی (از اسدی ).
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرآنگه که بیدادگر گشت شاه .
فردوسی .
جوان رفت و آورد خایه دویست
به استاد گفت ای گرامی مایست .
فردوسی .
خورش زرده ٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش چند گه تن درست .
فردوسی .
آبی چو یکی جوژ گک از خایه جسته .
چو نم جوجگکان از تن او موی برسته .
منوچهری .
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری .
در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند و بهرات از ایشان نسل پیوست . (تاریخ بیهقی ) و بخانه مادر گنبدی [طاوسان ] خایه و بچه کرده بودند. (تاریخ بیهقی ). مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و گواژه و آنچه لازم روز مهرگان است . (تاریخ بیهقی ).
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد.
(گرشاسب نامه ).
چهل دردیگر همه نابسود
که هریک مه از خایه ٔ باز بود.
(گرشاسب نامه ).
اندیشه کن یکی ز قلمهای ایزدی
در نطفه ها و خایه ٔ مرغان و بیخ و حب .
ناصرخسرو.
بچه ٔ مرغ خانگی آن ساعت که از خایه بیرون آید دانه خورد و بدود. (از جامع الحکمتین ناصرخسرو).
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هرخایه نیست گوهر هرچشمه نیست کوثر.
معزی .
چون شتر مرغ نه چو مردم حر
بار را مرغ و خایه را اشتر.
سنائی .
دو خایه کردو بلغده شد و هم اندر رفت
شکست و ریخت هم آنجاسپیده و زرده .
سوزنی .
با سری چون خایه از خایه برون آورد سر
طرفه مرغی لکلک و زان طرفه تر لکلک بچه .
سوزنی .
گنج خانه ٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو
داده ٔ او چیست با من پنج خایه ٔ روستاست .
خاقانی .
بخایه های بط از نان خورده در دامن
بشیشه های بلور از خیو بشکل حباب .
خاقانی .
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
بزیر پرطوطی خایه ٔ زر.
نظامی .
زمانه دگرگونه آیین نهاد
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد.
نظامی .
مرغی که آن خایه میکرد بمرد. (از تاریخ گزیده ).
کرک داند نهفتن خایه .
(اوحدی ).
بر عروست بد گمان گشتن نباید بهر انک
ماکیان چون نیک باشد خایه گردد بی خروس .
علی شطرنجی .
نمی خیزد هما از خایه ٔ خاد.
حاجی سیدنصراﷲتقوی .
|| خواجه سرا. خصی . (ناظم الاطباء). || تخم جانورانی که بچه ٔ آنها از آن بیرون می آید. چون «خایه ٔ مور» که به عربی «مازن » می گویند و «خایه ٔ مله خ » که به عربی سراة می نامند.
فرهنگ عمید
۲. (زیست شناسی ) [قدیمی] تخم پرندگان: چنین گفت مر جغد را باز نر / چو بر خایه بنشست و گسترد پر (فردوسی: ۱/۱۹۳ ).
۳. [قدیمی] هرچه به شکل تخم مرغ باشد: ز زر خایهٴ ریخته صدهزار / ابا هریکی گوهری شاهوار (فردوسی: ۵/۵۲۱ ).
* خایهٴ زر:
۱. گلولۀ زر.
۲. [مجاز] آفتاب: در آن گوهرین گنجِِ بن ناپدید / بدی خایهٴ زر خدای آفرید (نظامی۵: ۸۱۴ ).
* خایهٴ زرین: = * خایۀ زر: آن خایه های زرین از سقف نیم خایه / سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر (خاقانی: ۱۸۶ ).
۱. (زیستشناسی) تخم انسان یا حیوان نر؛ بیضه.
۲. (زیستشناسی) [قدیمی] تخم پرندگان: ◻︎ چنین گفت مر جغد را باز نر / چو بر خایه بنشست و گسترد پر (فردوسی: ۱/۱۹۳).
۳. [قدیمی] هرچه به شکل تخممرغ باشد: ◻︎ ز زر خایهٴ ریخته صدهزار / ابا هریکی گوهری شاهوار (فردوسی: ۵/۵۲۱).
〈 خایهٴ زر:
۱. گلولۀ زر.
۲. [مجاز] آفتاب: ◻︎ در آن گوهرینگنجِِ بنناپدید / بدی خایهٴ زر خدایآفرید (نظامی۵: ۸۱۴).
〈 خایهٴ زرین: = 〈 خایۀ زر: ◻︎ آن خایههای زرین از سقف نیمخایه / سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر (خاقانی: ۱۸۶).
گویش مازنی
بیضه – خایه
گویش دزفولی
بیضه
واژه نامه بختیاریکا
خاگه؛ هاگه؛ خایه بخت؛ گند
پیشنهاد کاربران
( ( خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان، داشتش یک زمان تندرست ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 281. )
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست
بخایه نمک بر پراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
بدو شاه گفت اندرین حقه چیست ؟
نهاده برین بند بر، مهر کیست ؟
بدو گفت آن خون گرم من است
بریده ز بن بار شرم من است
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بی روان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
ز دریای تهمت بشوید مرا.
فردوسی.