کلمه جو
صفحه اصلی

خاییدن


مترادف خاییدن : جویدن، دندان گرفتن، گاز گرفتن، گزیدن

فارسی به انگلیسی

to chew, to gnaw


chew, gnaw, grind, masticate, munch


فارسی به عربی

اقضم , امضغ

مترادف و متضاد

gnaw (فعل)
ساییدن، تحلیل رفتن، گاز گرفتن، کندن، خاییدن، خوردن، مانند موش جویدن

chew (فعل)
جویدن، خاییدن، تفکر کردن

masticate (فعل)
جویدن، خاییدن، نرم کردن، چاوش کردن، بزاقی کردن

جویدن، دندان‌گرفتن، گاز گرفتن، گزیدن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( خایید خاید خواهد خایید بخا ( ی ) خاینده خاییده ) جاویدن جویدن بدندان نرم کردن .
بدندان نرم کردن مضغ کردن

( مصدر ) ( خایید خاید خواهد خایید بخا ( ی ) خاینده خاییده ) جاویدن جویدن بدندان نرم کردن .
بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن غسن .

فرهنگ معین

(دَ ) (مص م . ) جویدن .

لغت نامه دهخدا

خاییدن. [ دَ ] ( مص ) بدندان نرم کردن. ( برهان قاطع ). مضغ کردن. جاویدن. بدندان نرم کردن. ( ناظم الاطباء ). مضغ. لوک. ضوز. ( تاج المصادر بیهقی ). جویدن. رجوع به خائیدن شود :
یشگ نهنگ دارد دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد ایدون نه خرد خاید.
رودکی.
جهان را مخوان جز دلاورنهنگ
بخاید بدندان چو گیرد بچنگ.
فردوسی.
چو بیند ترا پیشت آید بجنگ
تو مگریز تا لب نخایی ز ننگ.
فردوسی.
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد ز آواز او چرم شیر.
فردوسی.
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کآنجا برسد خرد بخاید چنگال.
فرخی.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
هر ساعت عافر قرحا و کزمازو... خاییدن... و کندر و سعد خاییدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اگر خداوند علت بسیارخوار باشد و حریص بود و آنچه خورد نیک نخاید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک
خایند علک ماده خران از خران غنگ.
سوزنی.
بدوش دیگران زنبیل سایند
بدندان کسان زنجیر خایند .
نظامی.
دل ده به نصیب خانه خویش
خاییدن رزق کس میندیش.
نظامی.
او ز تو آهن همی خایدبخشم
او همی جوید ترا با بیست چشم.
مولوی.
- پشت دست خاییدن ؛ پشت دست گاز گرفتن. کنایه از ندامت و پشیمانی است : پشت دست خاییدن سود ندارد. ( کلیله و دمنه ).
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست.
مولوی.
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست می خاید.
سعدی ( گلستان ).
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین کس نبست.
سعدی ( بوستان ).
|| کنایه از بدگفتن و ناپسند گفتن : امیر رضی اﷲ عنه پشیمان شد از فرستادن بوعلی و گفتی پادشاهان اطراف ما را بخایند و بدخوانند. ( تاریخ بیهقی ). || نشخوار کردن. ( ناظم الاطباء ). جویدن بدون فرو دادن.

خائیدن . [ دَ ] (مص ) بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن . (برهان ) (نظام ).
اِدغام ؛ خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث ؛ انگشت خائیدن کودک . خَضد؛ خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن . خَضم ؛ خائیدن به اقصای دندانها. جَدثَة؛ خائیدن گوشت . دَردَرَة البُسرَة؛ خائیدن غوره ٔ خرمابن را. ضازَالتَّمر؛ خائید خرمارا. ضَغضَغَة؛ خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عَضزعَضزاً؛ بازداشت و خائید. غَسن ؛ لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قَصَعَت النّاقة بِجِرَّتَها؛ فرو برد ناقِه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قَضِم َ قضِماً؛ خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانه ٔ دندان کفانیده شود. لَجلَجَة؛ خائیدن لقمه را. لُفت ُالطعام لوفاً؛ خوردم طعام را یا خائیدم . لَوک ؛ خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مَرث ؛ خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه ؛ انگشت خویش خائید کودک . مَرس ؛ انگشت خویش خائیدن کودک . مَلَج ؛ خائیدن خسته ٔ مقل را. مَلِج َ مَلَجاً؛ خائید خسته ٔ مقل را. هَرمَزَة؛ خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن . هَمس ؛ خائیدن طعام را. (منتهی الارب ).
- فلان یُحَرِّق ُ عَلَیه الاُرَّم ؛ فلان دندان می خاید بروی . (منتهی الارب ) :
نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید.

ناصرخسرو.


محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانه ٔ او [مغز دانه ٔ ماهوبدانه را ] درست باید فرو بردن و نباید خائیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
خوردی که خورد گوزن یا شیر
ایشان خایندو من شوم سیر.

نظامی .


|| دشنام دادن . سخنان نکوهیده گفتن : دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند.(تاریخ بیهقی ص 367).
- آهن خائیدن ؛ سودن آهن بدندان . جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم .
- || اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا.
- || سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن :
مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت ، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. (نوروزنامه ). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 342).
او ز تو آهن همی خاید بخشم
او همی جوید ترا با بیست چشم .

مولوی .


و رجوع به خائیدن شود.
- آهن خای :خشمگین . غضبناک :
شیر آهنخای آن روز شود
از نهیب و فزعش بازوخای .

فرخی .


- استخوان خائیدن ؛ استخوان بدندان خرد کردن :
دیده ای دندان که خایداستخوان
کادمی هم استخوان میخواندش .

خاقانی .


- انگشت خائیدن ؛ کنایه از حسرت خوردن :
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سرانگشت بخائید همه .

خاقانی .


هر ساعتم بنوّی درد کهن فزائی
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائی .

خاقانی .


نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشائی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.

سعدی .


- بدندان خائیدن ؛ جویدن چیزی را بدندان :
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ
بخاید بدندان چو گیرد به چنگ .

فردوسی .


- || نگاه خشم آلود به کسی یا چیزی کردن . غضبناک به کسی یا به چیزی نگریستن :
اقرار کن که سنگ دلم بعداز آن اگر
لب واکنم بشکوه بدندان بخائیم .

عرفی .


- پشت دست خائیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن :
سپهبد چو ازچنگ رستم بجست
بخائید رستم همی پشت دست .

فردوسی .


گاه بخائید همی پشت دست
گاه برآورد همی آه سرد.

فرخی .


من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من .

خاقانی .


من سر نهم بپایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی .

خاقانی .


پنجه در صید برده ضیغم را
چه تفاوت کند که سگ لاید
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدوپشت دست میخاید.

سعدی (گلستان ).


- جگر خائیدن ؛ آسیب رسانیدن . آزار دادن :
عشقت آن اژدهاست در تن من
که دلم درد و جگر خاید.

خاقانی .


- دست خائیدن ؛ حسرت خوردن . دریغ خوردن . افسوس خوردن :
بخاید ز من دست دیو سیاه
سر جادوان اندر آرم بچاه .

فردوسی .


رجوع به پشت دست خائیدن شود.
- دنبال ببر خائیدن ؛ به کاری خطرناک دست زدن :
با من همی چخی تو و آگه نئی که خیره
دنبال ببرخائی چنگال شیر خاری .

منوچهری .


- دندان خائیدن :
گاه در روی این همی خندید
گاه دندان ، بر آن همی خائید.

مسعودسعد.


کسی کز خیل اعدای توشد بر روزگار او
قضا خندان همی آید قدر دندان همی خاید.

خاقانی .


بخائیدش از کینه دندان بزهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.

سعدی (بوستان ).


- رخ خائیدن ؛ جلب علقه و محبت کردن . دل کسی را بخود کشیدن :
نرسد بر چنین معانی آنک
حُب دنیا رخانش میخاید.

ناصرخسرو.


- ژاژ خائیدن ؛ هرزه درائی . یاوه گفتن . دعوی بیهوده کردن :
آندم که امیرما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.

رودکی .


همه دعوی کنی و خائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.

ابوشکور.


گفت [ حسنک ] زندگانی خواجه دراز باد بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدند. (تاریخ بیهقی ص 182).
دندان جهانت می بخاید
ای بیهده ژاژ چند خائی .

ناصرخسرو.


هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژها خاید.

ناصرخسرو.


دل به بیهوده ای مکن مشغول
که فلان ژاژخای میخاید.

ناصرخسرو.


دهر ترا می بیشک مرگ بخاید
چاره ٔ آن ساز خیره ژاژ چه خائی .

ناصرخسرو.


- سنان خائیدن ؛ جویدن سنان را بدندان :
سنان گر بدندان بخاید دلیر
بدرد از آوای او چرم شیر.

فردوسی .


- سنگ خائیدن ؛ سخن بیهوده گفتن .
- || حسرت خوردن . دریغ خوردن . افسوس خوردن :
آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار
کز حسرت و غم سنگ بخائید بدندان .

ناصرخسرو.


- || اقدام بر کار دشوار. بکار بی فایده پرداختن .
- شکر خائیدن ؛ لذت بردن . دهان را شیرین کردن :
تاهمی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر
تا همی گوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن .

منوچهری .


- || شیرین زبانی . سخن با حلاوت گفتن :
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خائی .

سعدی .


ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست
نتوان گفت که طوطی به شکرخائی هست .

سعدی .


- فندق خائیدن ؛ سرانگشت را به لب گرفتن :
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را بعناب .

نظامی .


- لب خ 0ائیدن ، حسرت خوردن . دریغ خوردن :
چو بیند ترا پیشت آید بجنگ
تو مگریز تا لب نخائی ز ننگ .

فردوسی .


چه قندهاست به آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر.

ادیب صابر.


و رجوع به پشت دست خائیدن شود.
- || گزیدن و سوراخ کردن و جویدن لب :
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش
کای فرومایه این چه دندان است
چند خائی لبش نه انبان است .

سعدی (گلستان ).


- لگام خائیدن ؛ آماده بکار بودن :
ستاده توسن طبعم لگام میخاید.

؟ (از آنندراج ).


- امثال :
هر دندانی این لقمه را نتواند خائید ؛ کنایه از آنکه این کار چندان آسان نیست و هر کس از عهده آن بر نمیاید. (امثال و حکم ).

خائیدن. [ دَ ] ( مص ) بدندان نرم کردن و جاویدن و جویدن. ( برهان ) ( نظام ).
اِدغام ؛ خائیدن اسب لگام را. اضزاز. تَلویث ؛ انگشت خائیدن کودک. خَضد؛ خائیدن و بریدن چیزی تر را چون خیار و گزر و مانند آن. خَضم ؛ خائیدن به اقصای دندانها. جَدثَة؛ خائیدن گوشت. دَردَرَة البُسرَة؛ خائیدن غوره خرمابن را. ضازَالتَّمر؛ خائید خرمارا. ضَغضَغَة؛ خائیدن مردم بی دندان چیزی را. عَضزعَضزاً؛ بازداشت و خائید. غَسن ؛ لقمه را بی خائیدن فروبردن به ترس آنکه دیگران در طعام بر وی سبقت گیرند. قَصَعَت النّاقة بِجِرَّتَها؛ فرو برد ناقِه نشخوار خودرا یا خائید آن را. قَضِم َ قضِماً؛ خائید و خورد چیزی خرد و ریزه را که به کرانه دندان کفانیده شود. لَجلَجَة؛ خائیدن لقمه را. لُفت ُالطعام لوفاً؛ خوردم طعام را یا خائیدم. لَوک ؛ خائیدن یا نرم نرم خائیدن و خائیدن اسب لگام را. مَرث ؛ خائیدن کودک انگشت خویش را. مرث الصّبی اصبعه ؛ انگشت خویش خائید کودک. مَرس ؛ انگشت خویش خائیدن کودک. مَلَج ؛ خائیدن خسته مقل را. مَلِج َ مَلَجاً؛ خائید خسته مقل را. هَرمَزَة؛ خائیدن لقمه را یا نرم نرم خائیدن. هَمس ؛ خائیدن طعام را. ( منتهی الارب ).
- فلان یُحَرِّق ُ عَلَیه الاُرَّم ؛ فلان دندان می خاید بروی. ( منتهی الارب ) :
نقد است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید.
ناصرخسرو.
محمد زکریا میگوید، کسی را که معده ضعیف بود مغز دانه او [مغز دانه ماهوبدانه را ] درست باید فرو بردن و نباید خائیدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
خوردی که خورد گوزن یا شیر
ایشان خایندو من شوم سیر.
نظامی.
|| دشنام دادن. سخنان نکوهیده گفتن : دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شد نالانی سخت قوی که قضای مرگ آمده بود، به دیوان وزارت نمی توانست آمد، به سرای خودمی نشست و قومی را میگرفت و مردمان او را میخائیدند.( تاریخ بیهقی ص 367 ).
- آهن خائیدن ؛ سودن آهن بدندان. جویدن زنجیر گردن را از شدت خشم.
- || اقدام بر کار دشوار و طاقت فرسا.
- || سخت خشمگین شدن از چیزی و چاره جز تحمل نداشتن :
مر شجاعت را بر این مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت ، سر او چون سر شیری که آهن میخاید، پای او چون پای پیلی که سنگ میکوبد. ( نوروزنامه ). چون زنگ آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 342 ).

فرهنگ عمید

چیزی را با دندان نرم کردن، جویدن: همه نخل بندان بخایند دست / ز حیرت که نخلی چنین کس نبست (سعدی۱: ۱۷۴ ).

پیشنهاد کاربران

جویدن ، به دندان نرم کردن 👨🏻‍⚖️👨🏻‍⚖️

خواییدن: دکتر کزازی در مورد واژه ی "خـاییدن " می نویسد : ( ( خاییدن به معنی جویدن است این واژه در ریخت خاذغ در بلوچی به معنی خوردن به کار می رود. همتای ستاک باستانی آن را در سانسکریت knād - ati گمان می توان زد که به معنی "می جود"، با دندان خرد میکند" بوده است ) ) .
( ( �سنان گر به دندان بخاید دلیر
بدّرد از آواز او چرم شیر ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۴۱۹. )

در زبان مردم اچمی و بندری در جنوب فارس و هرمزگان فعلی به نام خاسیدن است به چم گاز گرفتن و یا جویدن چیزی مانند آدامس ( بِنزه )


کلمات دیگر: