کلمه جو
صفحه اصلی

خبر دادن


مترادف خبر دادن : آگاه کردن، آگهی دادن، اطلاع دادن، اعلام کردن، مطلع ساختن

متضاد خبر دادن : بی خبر گذاشتن

برابر پارسی : آگاه کردن، پیام دادن

فارسی به انگلیسی

to inform, to let know, to announce, to send word, to warn


announce, tell, signalize, suggest, inform, report, notify, tip

announce, tell, signalize, suggest


مترادف و متضاد

آگاه کردن، آگهی دادن، اطلاع دادن، اعلام کردن، مطلع ساختن ≠ بی‌خبر گذاشتن


inform (فعل)
اگاه کردن، گفتن، خبر دادن، اگاهی دادن، مطلبی را رساندن، چغلی کردن، خبرچینی کردن، خبردادن از، اطلاع دادن، مستحضر داشتن

warn (فعل)
اگاه کردن، خبر دادن، تذکر دادن، اخطار کردن به، هشدار دادن، متنبه کردن

advise (فعل)
نصیحت کردن، پند دادن، مشورت دادن، توصیه دادن، اگاهانیدن، قضاوت کردن، رایزنی کردن، خبر دادن

announce (فعل)
اگهی دادن، اعلان کردن، انتشار دادن، خبر دادن، اشکار کردن، اخطار کردن، مدرک دادن

give notice (فعل)
خبر دادن، خبردادن از

send word (فعل)
خبر دادن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) اطلاع دادن آگهی دادن .

لغت نامه دهخدا

خبر دادن. [ خ َ ب َ دَ] ( مص مرکب ) مطلبی را از طریق خبر بگوش کسی رساندن.اطلاع دادن از طریق خبر. بوسیله خبر کسی را آگاهانیدن. اخبار. ( تاج المصادر بیهقی ). انباء :
که برزویم از تو خبر داده است
بنزد توام او فرستاده است.
فردوسی.
خبردهنده خبر داد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بردار.
فرخی.
و در سر معتمدان را دوانید و شاپور را خبر داد کی حال چگونه است. ( فارسنامه ابن بلخی ص 70 ).
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست.
نظامی.
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کزین قصر آن نگارین رخت بربست.
نظامی.
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد.
نظامی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی.
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان.
نظامی.
گوشم براه تا که خبر میدهد زدوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم.
سعدی ( طیبات ).
خبرش ده که هیچ دولت و جاه
بسرای دگر نخواهد یافت.
سعدی.
خبر ده بدرویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین تر است.
سعدی ( بوستان ).
|| اِشعار. اطلاع دادن. آگاهانیدن :
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
خبر ده که بیرون ازین بارگاه
بچیزی دگر هست یا نیست راه.
نظامی.
هر آن کو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبرداد.
نظامی.
بر او طالعی دیدم آراسته
خبر داده از گنج و از خواسته.
نظامی.
ارسطو نخستین ورق درنوشت
خبر دادش از گوهر خوب و زشت.
نظامی.
از آن علم کآسان نیامد بدست
یکایک خبر دادش از هرچه هست.
نظامی.
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه او خبر.
مولوی.
رنگ رویم را نمی بینی چو زر
زاندرون خود میدهد رنگم خبر.
مولوی.
گر بگویم که مرا با تو پریشانی نیست
رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر.
سعدی ( خواتیم ).
شخصی نه چنان کریه منظر

خبر دادن . [ خ َ ب َ دَ] (مص مرکب ) مطلبی را از طریق خبر بگوش کسی رساندن .اطلاع دادن از طریق خبر. بوسیله ٔ خبر کسی را آگاهانیدن . اخبار. (تاج المصادر بیهقی ). انباء :
که برزویم از تو خبر داده است
بنزد توام او فرستاده است .

فردوسی .


خبردهنده خبر داد رای را که ملک
سوی تو آمده راه گریختن بردار.

فرخی .


و در سر معتمدان را دوانید و شاپور را خبر داد کی حال چگونه است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 70).
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست .

نظامی .


خبر دادند کاکنون مدتی هست
کزین قصر آن نگارین رخت بربست .

نظامی .


دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد.

نظامی .


خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.

نظامی .


خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان .

نظامی .


گوشم براه تا که خبر میدهد زدوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم .

سعدی (طیبات ).


خبرش ده که هیچ دولت و جاه
بسرای دگر نخواهد یافت .

سعدی .


خبر ده بدرویش سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین تر است .

سعدی (بوستان ).


|| اِشعار. اطلاع دادن . آگاهانیدن :
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.

ناصرخسرو.


خبر ده که بیرون ازین بارگاه
بچیزی دگر هست یا نیست راه .

نظامی .


هر آن کو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبرداد.

نظامی .


بر او طالعی دیدم آراسته
خبر داده از گنج و از خواسته .

نظامی .


ارسطو نخستین ورق درنوشت
خبر دادش از گوهر خوب و زشت .

نظامی .


از آن علم کآسان نیامد بدست
یکایک خبر دادش از هرچه هست .

نظامی .


گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه ٔ او خبر.

مولوی .


رنگ رویم را نمی بینی چو زر
زاندرون خود میدهد رنگم خبر.

مولوی .


گر بگویم که مرا با تو پریشانی نیست
رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر.

سعدی (خواتیم ).


شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.

(گلستان )


تا ذوق درونم خبری میدهد از دوست
از طعنه ٔ دشمن بخدا گر خبرستم .

سعدی (طیبات ).


حق تعالی در محکم تنزیل از نعیم بهشت خبر می دهد. (گلستان )
خبر ز گردش پرگار می دهد مرکز
دلیل رفتن دلهاست آرمیدن چشم .

صائب .



پیشنهاد کاربران

. . . . . . . . Give a foretaste of

Let ( someone ) know
For example : let me know ( بهم خبر بده )


کلمات دیگر: