کلمه جو
صفحه اصلی

کوته کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - کم کردن طول یا ارتفاع چیزی . ۲ - کاستن . ۳ - قطع کردن .
بچه کردن سگ

لغت نامه دهخدا

کوته کردن. [ ت َه ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کوتاه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوتاه کردن شود.
- کوته کردن دست از چیزی ؛ از تصرف در آن خودداری کردن. احتراز کردن از مداخله در آن. دوری و اجتناب کردن از آن. دست کشیدن از آن :
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی.
ابوشکور.
ای حجت خراسان کوته کن
دست از هر ابلهی و سراوشانی.
ناصرخسرو ( دیوان ص 478 ).
می نماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم.
سعدی.
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نکنی در سر سودا که تو داری.
سعدی.
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.
سعدی.
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم.
سعدی ( گلستان ).
- کوته کردن دست کسی از چیزی ؛ او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن.دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن :
به بنده چه داده ست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو.
فردوسی.
بدان را، ز بد دست کوته کنید
همه موبدان بر خرد ره کنید.
فردوسی.
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم.
فردوسی
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان.
ضمیری.
- کوته کردن زبان از حدیث و گفتار ؛ در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن. در آن باب سخن نگفتن :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید.
سعدی.
و رجوع به کوتاه ، کوته و کوتاه کردن شود.
- کوته کردن قصه و سخن و حدیث و... ؛موجز کردن آن. مختصر کردن آن. به ایجاز و اختصار بیان کردن آن :
ای خاقانی دراز شدقصه
جان خواهد یار، قصه کوته کن.
خاقانی.
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب.
مولوی.
گفت حجتهای خودکوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید.
مولوی.
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی.
سعدی.
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصه ما کار دفتر است.

کوته کردن . [ ت َ / ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بچه کردن سگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوته (با های غیرملفوظ) شود.


کوته کردن . [ ت َه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کوتاه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوتاه کردن شود.
- کوته کردن دست از چیزی ؛ از تصرف در آن خودداری کردن . احتراز کردن از مداخله ٔ در آن . دوری و اجتناب کردن از آن . دست کشیدن از آن :
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی .

ابوشکور.


ای حجت خراسان کوته کن
دست از هر ابلهی و سراوشانی .

ناصرخسرو (دیوان ص 478).


می نماید که جفای فلک از دامن دل
دست کوته نکند تا نکند بنیادم .

سعدی .


سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
تا سر نکنی در سر سودا که تو داری .

سعدی .


که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.

سعدی .


کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغ تیزم .

سعدی (گلستان ).


- کوته کردن دست کسی از چیزی ؛ او را از مداخله و تصرف در آن بازداشتن .دور کردن و برحذر داشتن وی از پرداختن به آن :
به بنده چه داده ست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو.

فردوسی .


بدان را، ز بد دست کوته کنید
همه موبدان بر خرد ره کنید.

فردوسی .


بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم .

فردوسی


کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست ازدامن فروردجان .

ضمیری .


- کوته کردن زبان از حدیث و گفتار ؛ در باب آن به ایجاز و اختصار سخن گفتن . در آن باب سخن نگفتن :
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفتگو نمی آید.

سعدی .


و رجوع به کوتاه ، کوته و کوتاه کردن شود.
- کوته کردن قصه و سخن و حدیث و... ؛موجز کردن آن . مختصر کردن آن . به ایجاز و اختصار بیان کردن آن :
ای خاقانی دراز شدقصه
جان خواهد یار، قصه کوته کن .

خاقانی .


شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب .

مولوی .


گفت حجتهای خودکوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید.

مولوی .


سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن
چو روزگار به پیرانه سر ز رعنایی .

سعدی .


در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصه ٔ ما کار دفتر است .

سعدی (کلیات چ فروغی ص 540).


- کوته کردن گمان کسی از بدی ؛ خاطر او را ازآن آسوده ساختن . تصور او را از بدی زدودن :
مرا از بد و نیک آگه کنید
ز بدها گمانیم کوته کنید.

فردوسی .


- کوته کردن نظر از چیزی ؛ چشم از آن برداشتن . دیده از آن برگرفتن . ننگریستن به سوی آن . نظر نکردن به آن :
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد.

سعدی .


و رجوع به کوتاه کردن شود.


کلمات دیگر: