عصاکش
فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
عصاکش. [ ع َ ک َ / ک ِ ] ( نف مرکب ) عصاکشنده. آنکه با گرفتن عصای نابینا او را راهبری کند. ( از آنندراج ). امیر. ( از منتهی الارب ) :
زآنکه بینائی که نورش بازغ است
ازعصا و از عصاکش فارغ است.
بی عصاکش بر سر هر ره مایست.
خود خوب شو چه در پی خوبان فتاده ای ؟
بازبین کو هست از تو کورتر.
بی عصاکش چون بود احوال کور؟
زآنکه بینائی که نورش بازغ است
ازعصا و از عصاکش فارغ است.
مولوی.
در عصای حزم و استدلال نیست بی عصاکش بر سر هر ره مایست.
مولوی.
کوری نمیرود به عصاکش برون ز چشم خود خوب شو چه در پی خوبان فتاده ای ؟
صائب ( از آنندراج ).
آن عصاکش که گزیدی در سفربازبین کو هست از تو کورتر.
مولوی.
گفته ایشان بی تو ما را نیست نوربی عصاکش چون بود احوال کور؟
مولوی.
کلمات دیگر: