۱ - خوب نبودن بدی :[ و ناخوبی موقع آن سعی در مروت و دیانت بر من پوشیده نبود...] ۲ - زشتی .یاناخوبیها. فواحش .
ناخوبی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ناخوبی. ( حامص مرکب ) بدی. ناخوشی. ( ناظم الاطباء ). زشتی. تباهی. خوب نبودن. مقابل خوبی. رجوع به خوبی شود :
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندرنهان.
غم و رنج و ناخوبی اندرگذشت.
نباید که ناخوبی آید به روی.
چنان به زشتیش اندرسرشته ناخوبی
که هر که دید بر او کرد لعنت بسیار.
ببر نقش ناخوبی ازرای ما.
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی.
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندرنهان.
فردوسی.
زمانه به شمشیر او راست گشت غم و رنج و ناخوبی اندرگذشت.
فردوسی.
بیندیش و این کار را بازجوی نباید که ناخوبی آید به روی.
فردوسی.
و حمل و سرطان و میزان و جدی دلیلند بر تباهی کار زنان و ناخوبی فعل ایشان. ( التفهیم ).چنان به زشتیش اندرسرشته ناخوبی
که هر که دید بر او کرد لعنت بسیار.
سوزنی.
در آن روضه خوب کن جای ماببر نقش ناخوبی ازرای ما.
نظامی.
کسی بدیده انکار اگر نگاه کندنشان صورت یوسف دهد به ناخوبی.
سعدی.
کلمات دیگر: