کلمه جو
صفحه اصلی

مسن


مترادف مسن : بزرگ سال، پیر، جاافتاده، ریش سفید، زال، سال خورده، سال دیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلان سال، کهن سال، معمر

متضاد مسن : برنا، جوان، خردسال

برابر پارسی : سالخورده، کهنسال، پیر

فارسی به انگلیسی

aged, old


aged, old, advanced in years, rather old

advanced in years, aged, rather old


فارسی به عربی

قدیم , مسن

عربی به فارسی

مسن , سالخورده


مترادف و متضاد

aged (صفت)
مسن، سالخورده، پیر، معمر، سالار

elderly (صفت)
مسن، سالخورده

old (صفت)
مسن، سالخورده، پیر، سالار، قدیمی، کهنه، باستانی، گذشته، پارینه، دیرینه، عتیق، سابق، فرسوده، سابقی، زر، کهن سال، کهنه کار، پیرانه

اسم بزرگ‌سال، پیر، جاافتاده، ریش‌سفید، زال، سال‌خورده، سال‌دیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلان‌سال، کهن‌سال، معمر ≠ برنا، جوان، خردسال


بزرگسال، پیر، جاافتاده، ریشسفید، زال، سالخورده، سالدیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلانسال، کهنسال، معمر ≠ برنا، جوان، خردسال


فرهنگ فارسی

سالخورده، کلانسال، پیر
( صفت ) آنکه سالهای بسیار از عمر او گذشته پیر .
صاحب سنان

فرهنگ معین

(مُ س نّ) [ ع . ] (ص .) پیر، سالخورده .


(مِ سَ نّ) [ ع . ] (اِ.) فسان ، آنچه با آن کارد و مانند آن را تیز کنند.


(مُ س نّ ) [ ع . ] (ص . ) پیر، سالخورده .
(مِ سَ نّ ) [ ع . ] (اِ. ) فسان ، آنچه با آن کارد و مانند آن را تیز کنند.

لغت نامه دهخدا

مسن. [ م ُ س ِن ن ] ( ع ص ) کلان سال. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). سال دیده. مرد پیر. بزاد. ( ناظم الاطباء ). پیر سالخورده. ( غیاث ) ( آنندراج ). بسیارزاد. ( بحر الجواهر ). سال دار. سالخورد. سالخورده. پیر سالخورد. سالمند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). آن که سالهای بسیار از عمر او گذشته است. || چنانچه ابن الاثیر گفته عبارت است از داخل شدن کودک به سال سوم از ولادت و این لفظ از «سن » که به معنی دندان است مشتق میباشد و مؤنث آن مسنة است. لکن مطرزی گوید: این لفظ از «سن » به معنی دندان مشتق هست ، ولی منظور از دندان چهارپایان میباشدکه پا به سن سه سالگی نهادند، گویند: چهارپا مسن و بزرگ شده است. کذا فی بحر الرموز فی کتاب الزکاة. ( ازکشاف اصطلاحات الفنون ). || گاو دوساله بزاد برآمده. ( مهذب الاسماء ). گوساله دوساله و بزاد برآمده. ج ، مَسان . ( دهار ). || مأخوذ از سن به معنی دندان ، چهارپائی که داخل هشتمین سال زندگیش شده. ج ، مَسان . شتر سالخورده. ( از اقرب الموارد ).

مسن. [ م َ س َ ] ( ع اِمص ) بی باکی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) نام شهری باستانی که نام دیگرش کرخای میشان و استرآباذ اردشیر بوده است. ( ایران در زمان ساسانیان ص 116 ).

مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) نام دیگر ولایت میشان ، در مصب شط دجله وساحل خلیج فارس. ( ایران در زمان ساسانیان ص 107 ).

مسن. [ م ِ س ِ ] ( اِخ ) شهری است از شبه جزیره پلوپونز متعلق به یونان که مرکز مسنی می باشد. این شهر در دامنه کوه ایتوم واقع است و در قرن هفتم ق.م. بوسیله اسپارتیها اشغال و ویران گردید، اماچهارصد سال بعد دو مرتبه بوسیله اپامی نونداس از اهالی تب که از سرداران بزرگ آنجا بود بازسازی شد.

مسن. [ م َ ] ( ع مص ) به تازیانه زدن. مَشن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). و رجوع به مشن شود.

مسن. [ م ِ س َن ن ] ( ع اِ ) فسان و آنچه بدان کارد و مانند آن را تیز کنند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. ( آنندراج ). نوعی از سنگ است که بر آن کارد و شمشیر تیز کنند و به فارسی فسان گویند و این غیر چرخ است که به هندی سان گویند. ( غیاث ). سنگ فسان. ( دهار ). مَسَن . سنگ افسان. سنگ ستره. سنگ که استره بدان تیز کنند. ( زمخشری ). سنگی است که کاردها بر وی تیز کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). سنگ گرای. ( مهذب الاسماء ). حجرالمسن. ( تحفه حکیم مؤمن ). سنگ دلاکی. سنگ سو. سنگ ساب. سان. فسان. ج ، مِسان.

مسن . [ م َ ] (ع مص ) به تازیانه زدن . مَشن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). و رجوع به مشن شود.


مسن . [ م َ س َ ] (ع اِمص ) بی باکی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).


مسن . [ م َ س َن ن ] (ع اِ) مِسَن ّ. (زمخشری ) (دزی ). مِسَن . (برهان ).


مسن . [ م ِ س َ ] (از ع ، اِ) سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. (برهان ). مِسَن ّ :
مشتری ساختی از جرم زحل
مسن خنجر برّان اسد.

خاقانی .


تیغ زبانشان نتواند برید موی
گر من مِسن نسازم از این سحر نابشان .

خاقانی .


کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز.

نظامی .



مسن . [ م ِ س َن ن ] (ع اِ) فسان و آنچه بدان کارد و مانند آن را تیز کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. (آنندراج ). نوعی از سنگ است که بر آن کارد و شمشیر تیز کنند و به فارسی فسان گویند و این غیر چرخ است که به هندی سان گویند. (غیاث ). سنگ فسان . (دهار). مَسَن ّ. سنگ افسان . سنگ ستره . سنگ که استره بدان تیز کنند. (زمخشری ). سنگی است که کاردها بر وی تیز کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سنگ گرای . (مهذب الاسماء). حجرالمسن . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سنگ دلاکی . سنگ سو. سنگ ساب . سان . فسان . ج ، مِسان .


مسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) شهری است از شبه جزیره ٔ پلوپونز متعلق به یونان که مرکز مسنی می باشد. این شهر در دامنه ٔ کوه ایتوم واقع است و در قرن هفتم ق .م . بوسیله ٔ اسپارتیها اشغال و ویران گردید، اماچهارصد سال بعد دو مرتبه بوسیله ٔ اپامی نونداس از اهالی تب که از سرداران بزرگ آنجا بود بازسازی شد.


مسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) نام دیگر ولایت میشان ، در مصب شط دجله وساحل خلیج فارس . (ایران در زمان ساسانیان ص 107).


مسن . [ م ُ س َن ن ] (ع ص ) صاحب سنان . (آنندراج ) (غیاث ).


مسن . [ م ُ س ِن ن ] (ع ص ) کلان سال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سال دیده . مرد پیر. بزاد. (ناظم الاطباء). پیر سالخورده . (غیاث ) (آنندراج ). بسیارزاد. (بحر الجواهر). سال دار. سالخورد. سالخورده . پیر سالخورد. سالمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که سالهای بسیار از عمر او گذشته است . || چنانچه ابن الاثیر گفته عبارت است از داخل شدن کودک به سال سوم از ولادت و این لفظ از «سن » که به معنی دندان است مشتق میباشد و مؤنث آن مسنة است . لکن مطرزی گوید: این لفظ از «سن » به معنی دندان مشتق هست ، ولی منظور از دندان چهارپایان میباشدکه پا به سن سه سالگی نهادند، گویند: چهارپا مسن و بزرگ شده است . کذا فی بحر الرموز فی کتاب الزکاة. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ). || گاو دوساله ٔ بزاد برآمده . (مهذب الاسماء). گوساله ٔ دوساله و بزاد برآمده . ج ، مَسان ّ. (دهار). || مأخوذ از سن به معنی دندان ، چهارپائی که داخل هشتمین سال زندگیش شده . ج ، مَسان ّ. شتر سالخورده . (از اقرب الموارد).


مسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) نام شهری باستانی که نام دیگرش کرخای میشان و استرآباذ اردشیر بوده است . (ایران در زمان ساسانیان ص 116).


فرهنگ عمید

آنچه با آن کارد تیز کنند؛ فسان؛ فسن؛ سنگ‌ساو.


سال‌خورده؛ کلان‌سال؛ پیر.


آنچه با آن کارد تیز کنند، فسان، فسن، سنگ ساو.
سال خورده، کلان سال، پیر.

دانشنامه عمومی

مسن ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مسن (جلفا)
مسن (قشم)
مسن (لردگان)

فرهنگ فارسی ساره

سالخورده، کهنسال، پیر


گویش مازنی

/mosen/ مانند – شبیه & گاه زمان

مانند – شبیه


گاه زمان


واژه نامه بختیاریکا

گَپ سال؛ گَپ و گلشتِه؛ بوراق

جدول کلمات

پیر, سالخورده

پیشنهاد کاربران

بزرگ سال، پیر، جاافتاده، ریش سفید، زال، سال خورده، سال دیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلان سال، کهن سال، معمر

کهل


کلمات دیگر: