مترادف مسن : بزرگ سال، پیر، جاافتاده، ریش سفید، زال، سال خورده، سال دیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلان سال، کهن سال، معمر
متضاد مسن : برنا، جوان، خردسال
برابر پارسی : سالخورده، کهنسال، پیر
aged, old
advanced in years, aged, rather old
مسن , سالخورده
اسم بزرگسال، پیر، جاافتاده، ریشسفید، زال، سالخورده، سالدیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلانسال، کهنسال، معمر ≠ برنا، جوان، خردسال
بزرگسال، پیر، جاافتاده، ریشسفید، زال، سالخورده، سالدیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلانسال، کهنسال، معمر ≠ برنا، جوان، خردسال
(مُ س نّ) [ ع . ] (ص .) پیر، سالخورده .
(مِ سَ نّ) [ ع . ] (اِ.) فسان ، آنچه با آن کارد و مانند آن را تیز کنند.
مسن . [ م َ ] (ع مص ) به تازیانه زدن . مَشن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). و رجوع به مشن شود.
مسن . [ م َ س َ ] (ع اِمص ) بی باکی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
مسن . [ م َ س َن ن ] (ع اِ) مِسَن ّ. (زمخشری ) (دزی ). مِسَن . (برهان ).
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
مسن . [ م ِ س َن ن ] (ع اِ) فسان و آنچه بدان کارد و مانند آن را تیز کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگی باشد سبزرنگ که کارد بدان تیز کنند. (آنندراج ). نوعی از سنگ است که بر آن کارد و شمشیر تیز کنند و به فارسی فسان گویند و این غیر چرخ است که به هندی سان گویند. (غیاث ). سنگ فسان . (دهار). مَسَن ّ. سنگ افسان . سنگ ستره . سنگ که استره بدان تیز کنند. (زمخشری ). سنگی است که کاردها بر وی تیز کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سنگ گرای . (مهذب الاسماء). حجرالمسن . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سنگ دلاکی . سنگ سو. سنگ ساب . سان . فسان . ج ، مِسان .
مسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) شهری است از شبه جزیره ٔ پلوپونز متعلق به یونان که مرکز مسنی می باشد. این شهر در دامنه ٔ کوه ایتوم واقع است و در قرن هفتم ق .م . بوسیله ٔ اسپارتیها اشغال و ویران گردید، اماچهارصد سال بعد دو مرتبه بوسیله ٔ اپامی نونداس از اهالی تب که از سرداران بزرگ آنجا بود بازسازی شد.
مسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) نام دیگر ولایت میشان ، در مصب شط دجله وساحل خلیج فارس . (ایران در زمان ساسانیان ص 107).
مسن . [ م ُ س َن ن ] (ع ص ) صاحب سنان . (آنندراج ) (غیاث ).
مسن . [ م ُ س ِن ن ] (ع ص ) کلان سال . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سال دیده . مرد پیر. بزاد. (ناظم الاطباء). پیر سالخورده . (غیاث ) (آنندراج ). بسیارزاد. (بحر الجواهر). سال دار. سالخورد. سالخورده . پیر سالخورد. سالمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که سالهای بسیار از عمر او گذشته است . || چنانچه ابن الاثیر گفته عبارت است از داخل شدن کودک به سال سوم از ولادت و این لفظ از «سن » که به معنی دندان است مشتق میباشد و مؤنث آن مسنة است . لکن مطرزی گوید: این لفظ از «سن » به معنی دندان مشتق هست ، ولی منظور از دندان چهارپایان میباشدکه پا به سن سه سالگی نهادند، گویند: چهارپا مسن و بزرگ شده است . کذا فی بحر الرموز فی کتاب الزکاة. (ازکشاف اصطلاحات الفنون ). || گاو دوساله ٔ بزاد برآمده . (مهذب الاسماء). گوساله ٔ دوساله و بزاد برآمده . ج ، مَسان ّ. (دهار). || مأخوذ از سن به معنی دندان ، چهارپائی که داخل هشتمین سال زندگیش شده . ج ، مَسان ّ. شتر سالخورده . (از اقرب الموارد).
مسن . [ م ِ س ِ ] (اِخ ) نام شهری باستانی که نام دیگرش کرخای میشان و استرآباذ اردشیر بوده است . (ایران در زمان ساسانیان ص 116).
آنچه با آن کارد تیز کنند؛ فسان؛ فسن؛ سنگساو.
سالخورده؛ کلانسال؛ پیر.
سالخورده، کهنسال، پیر
مانند – شبیه
گاه زمان