کلمه جو
صفحه اصلی

مشته

فارسی به انگلیسی

muller, wooden instrument with which a cotton-beater strikes his bow, handhold, wooden instrument with which a cotton beater strikeshis bow, shoemakers mallet

muller, wooden instrument with which a cotton beater strikeshis bow, shoemaker's mallet


handhold


فرهنگ فارسی

آلت فلزی که درمشت جامی گیردودرصحافی وکفش دوزی برای کوبیدن مقواوچرم بکارمیرود، به معنی دسته کاردوخنجرنیزگفته شده
( اسم ) ۱ - آلتی فلزی ( از فولاد یا برنج ) که در مشت جا دهند و صحافان و کفاشان آنرا جهت کوبیدن مقوا و چرم بکار برند . ۲ - آلتی است چوبین که ندافان و حلاجان برزه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود .۳- دست. کارد و خنجر وشمشیر .
سرشته و خمیر

فرهنگ معین

(مُ تِ ) (اِ. ) ۱ - ابزاری فلزی که در مشت جا می شود و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم از آن استفاده می کنند. ۲ - دستة هرچیزی مانند کارد و خنجر.

لغت نامه دهخدا

مشته. [ م ُ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) ( از: «مشت » + «ه »، پسوند نسبت و تشبیه ). پهلوی «موستک » ( مشت ). ( حاشیه برهان چ معین ). دسته هر چیز را گویند عموماً همچو دسته کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. ( برهان ). دسته کارد و شمشیر و خنجر. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). دسته هر چیز عموماً. ( فرهنگ رشیدی ). دسته هر چیز را گویند مثل دسته کارد و خنجرو امثال آن. ( جهانگیری ). دسته هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. ( ناظم الاطباء ). || آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) :
به کف مشته آن گل بیخزان
زده غنچه را مشتها بر دهان.
میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).
|| افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مِدق گویند. ( برهان ). افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. ( آنندراج ). مشته نداف و حلاج. ( انجمن آرا ). دسته نداف و لباد. ( فرهنگ رشیدی ) ( جهانگیری ). ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. ( ناظم الاطباء ). مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دسته کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دسته کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان ، پیوسته فرودآرد و زه ، پنبه را بفلخد. دست بانه حلاج. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد، چون غنده پنبه.
قریعالدهر.
با خلق به داوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی.
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وزافق کمان.
اثیرالدین اخسیکتی ( از جهانگیری ).
|| پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود.

مشته. [ م َ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. ( برهان ). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. ( ناظم الاطباء ).

مشته . [ م َ ت َ / ت ِ ] (اِ) چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان ). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب . (ناظم الاطباء).


مشته . [ م َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) سرشته و خمیر. (فرهنگ رشیدی ) :
دل شب ارده و خرمای مشته
به چشم بنگی اسباب تمام است .

احمد اطعمه (از فرهنگ رشیدی ).


رجوع به مِشتَن شود.

مشته . [ م ُ ت َ / ت ِ ] (اِ) (از: «مشت » + «ه »، پسوند نسبت و تشبیه ). پهلوی «موستک » (مشت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دسته ٔ هر چیز را گویند عموماً همچو دسته ٔ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن . (برهان ). دسته ٔ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج ) (انجمن آرا). دسته ٔ هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی ). دسته ٔ هر چیز را گویند مثل دسته ٔ کارد و خنجرو امثال آن . (جهانگیری ). دسته ٔ هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن . (ناظم الاطباء). || آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) :
به کف مشته ٔ آن گل بیخزان
زده غنچه را مشتها بر دهان .

میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).


|| افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مِدق گویند. (برهان ). افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج ). مشته ٔ نداف و حلاج . (انجمن آرا). دسته ٔ نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ). ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء). مندف . مدق . آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دسته ٔ کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دسته ٔ کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان ، پیوسته فرودآرد و زه ، پنبه را بفلخد. دست بانه ٔ حلاج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد، چون غنده ٔ پنبه .

قریعالدهر.


با خلق به داوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ .

مهستی .


هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وزافق کمان .

اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری ).


|| پوستین درازآستین . پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود.

فرهنگ عمید

۱. آلتی فلزی که در مشت جا می گیرد و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم به کار می رود.
۲. دستۀ کارد و خنجر.

گویش مازنی

۱شالی درو شده ای که در یک مشت جای گیرد ۲دسته ی گاو آهن ۳بافه ...


/moshte/ شالی درو شده ای که در یک مشت جای گیرد - دسته ی گاو آهن ۳بافه

پیشنهاد کاربران

وسیله ای شبیه گوشت کوب که از جنس فلز هست و در صحافی سنتی استفاده می شود.

مُشته muštə: [اصطلاح صنایع دستی] دسته ی علف است برای پاشیدن آب بر روی پشم

در بختیاری به دسته ابزار مانند دسته تیشه، دسته چاقو، کلنگ، بیل مُسته ( مشته ) میگویند. همچنین به مشت در بختیاری مُست میگویند


کلمات دیگر: