کلمه جو
صفحه اصلی

واقف گشتن

فرهنگ فارسی

از چیزی خبردار شدن . آگاه گشتن

لغت نامه دهخدا

واقف گشتن. [ ق ِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) از چیزی خبردار شدن. ( آنندراج ). مطلع شدن. خبردار گشتن. دریافتن. واقف شدن. ( ناظم الاطباء ). واقف گردیدن. آگاه شدن. آگاه گشتن. آگاه گردیدن. خبردار گردیدن. خبردار شدن. باخبر شدن. باخبر گشتن. مطلع گردیدن. مطلع گشتن. اطلاع حاصل کردن : چون بر این حال امیر واقف گشت خواجه بزرگ احمدحسن و بونصر مشکان را بخواند و خالی کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 ). این سخنها کرده آمد ونماز دیگر خالی کرد و پیش بردم و بر همه واقف گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248 ). گفتند پنهان کرد چنانکه کس بر آن واقف نگشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ).
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار ای غافل
نگشتستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها.
ناصرخسرو.
چون برزویه دید که هندو بر مکرو خدیعت او واقف گشت این سخن را بر وی رد نکرد. ( کلیله و دمنه ). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزئیات فکرت من واقف گشتی. ( کلیله و دمنه ).
شاه واقف گشت از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من.
مولوی.


کلمات دیگر: