خزران. [ خ َ ] ( اِ ) پارسی خیزران است و آن نوعی نی می باشد. ( از مخزن الادویه از انجمن آرای ناصری ). رجوع به خیزران شود. حمدالله مستوقی در وصف آن آرد: چوبش بوجار مانند است چوگان ازو سازند صمغش شیر خشت است. ( نزهة القلوب ).
خزران. [ خ َ زَ ] ( اِخ ) محالی است در ترکستان که دشت قپچاق نیزگویند. ( از ناظم الاطباء ). خزر رجوع به خزر شود: ناحیتی است مشرق دیواری است میان کوه و دریا و دیگر دریاست و بعضی از رود آمل و جنوب وی سریر است و مغربش کوه است و شمالش براذاس است و نندر و این ناحیتی است بسیار نعمت و آبادان و با خواسته بسیار و از وی گاوو گوسپند و بره خیزد بی عدد و از شهرهای آن است آمل که قصبه خزران و مستقر پادشاه یعنی طرخان خاقان و بندر نحسدر و شهر خمج ، بلنجر، بیضا، ساوغر، ختلع، لکن ، سور، مسمدا و ناحیت طولاس و لوغر و خواسته ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. ( حدود العالم ) :
کاروان مهرگان از خزران آمد
باز اقصای بلاد چین ستان آمد.
منوچهری.
وقت سحرگه کلنگ تعبیه یی ساخته ست
وز لب دریای هند تا خزران تاخته ست.
منوچهری.
ویک اصفهبد را با لشکر گران از صوب صین فرستاد و دیگری را از صوب خزران. ( فارسنامه ابن بلخی ص 45 ).
خزران. [ خ َ زَ ] ( اِخ ) ولایتی در گیلان ، خزر. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به خزر شود :
چون شد هوا سحابگون گیتی فنک دارد کنون
در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او.
خاقانی.
نپسندم از خود این قدر کز دولت او ماحضر
زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش.
خاقانی.
فرّ امنش طوطی از خزران برآورد و چنانک
جر امرش جره باز از مولتان انگیخته.
خاقانی.
خزران. [ خ َ زَ ] ( اِخ ) نام کسانی که در ساحل دریای آسکون سکنی دارند. خزر. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به خزر شود.
- دریای خزران ؛ دریای خزر. دریای جرجان.بحر طبرستان. رجوع به دریای خزر شود. در آنندراج و انجمن آرای ناصری آمده است : دریای مازندران ورزاه اکفوده نام است و به اعتبار قرب جوار شهری مجازاً بنام آن شهر مشهور شده چنانکه آن را دریای گیلان و دریای حاجی ترخان و دریای شیروان و دریای استرآباد و دریای ابسکون و اسکون گویند :
باکو ببقاش باج خواهد
خزران و ری و زره کران را.
خاقانی.