کاروانی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
مسافر
( صفت ) ۱ - آنکه با کاروان سفر کند : [ جماعتی کار وانیان بر در رباطی مقام کردند ] . ( سند باد نامه ) ۲ - مسافر سفری مقابل شهری حضری .
( صفت ) ۱ - آنکه با کاروان سفر کند : [ جماعتی کار وانیان بر در رباطی مقام کردند ] . ( سند باد نامه ) ۲ - مسافر سفری مقابل شهری حضری .
شخصی که با کاروانک سفر کند
لغت نامه دهخدا
کاروانی. [ کارْ / رِ ] ( ص نسبی ) منسوب به کاروان. مسافر. سفری. مقابل و شهری. حضری. عیر. ( ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ) :
به چه ماند به خوان کاروانگاه
همیشه کاروانی را در او راه.
چو سروی بود رُسته خسروانی.
نسازد خانه بر پل کاروانی.
مدار انده رفتن کاروانی.
کاروانی را و شهری را ز قطمیر و نقیر.
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
دادن به الاغ کاروانی.
که دهقان ظالم که سگ پرورید.
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
که بر ره کند کاروانی سرای.
که خانه ساختن آئین کاروانی نیست.
از منقطعان کاروانی.
چو شاخ سرو میکن دیده بانی.
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
به چه ماند به خوان کاروانگاه
همیشه کاروانی را در او راه.
( ویس و رامین ).
و گرچه بود در ره کاروانی چو سروی بود رُسته خسروانی.
( ویس و رامین ).
پل است این دهر و تو بر وی روانی نسازد خانه بر پل کاروانی.
( سعادتنامه منسوب به ناصرخسرو ).
جوانی یکی کاروانیست پورامدار انده رفتن کاروانی.
ناصرخسرو.
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست کاروانی را و شهری را ز قطمیر و نقیر.
سوزنی.
لاشه ٔما کی رسد آنجا که رخش آورد روی کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
بر بنده نوشتن است و آن رادادن به الاغ کاروانی.
کمال اسماعیل.
نه سگ دامن کاروانی دریدکه دهقان ظالم که سگ پرورید.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی ( بوستان ).
نه از معرفت باشد و عقل و رای که بر ره کند کاروانی سرای.
سعدی ( بوستان ).
دل ای سلیم در این کاروانسرای مبندکه خانه ساختن آئین کاروانی نیست.
سعدی.
یاران کجاوه غم ندارنداز منقطعان کاروانی.
سعدی ( صاحبیه ).
چو آن سرو روان شد کاروانی چو شاخ سرو میکن دیده بانی.
حافظ.
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
حافظ.
ج ، کاروانیان ، مسافران. قافله : ابوجهل لعین منادی کرد بمددکاری کاروانیان گفتند بیایید بیایید تا شراب خوریم. ( مجمل التواریخ و القصص ص 219 ). جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند. ( سندبادنامه ص 218 ). کاروانیان را دید لرزه بر اندام افتاده و دل بر خطر نهاده. ( گلستان ). غدر کاروانیان با پدر میگفت. ( گلستان ). لقمان حکیم اندر آن قافله بود یکی گفتش از کاروانیان مگراینان را نصیحتی کن. ( گلستان ).فرهنگستان زبان و ادب
{caravaner} [گردشگری و جهانگردی] شخصی که با کاروانک سفر کند
کلمات دیگر: